ميانديشم پس هستم
روژين مازوجي
تا قبل از ظهور كانت، محوريترين بحثهاي شناختي در دو جبهه عقلگرايان و تجربهگرايان دنبال ميشد و حملات جدي را عليه مواضع يكديگر انجام ميدادند. در جبهه عقلگرايان دكارت با شك روشمند ثابت كرد كه تجربه در بازنمايي واقعيت پر از خطاست و پس از آن به قضيه cogito (من ميانديشم پس هستم) ميرسد و معتقد است عقل مستقل از تجربه و به شكلي خود بسنده داراي مفاهيم فطري است و عقل براي شناخت جهان خارج ابزار لازم را داراست.
از طرف ديگر جان لاك ذهن را Tabula rasa لوح سفيدي ميداند كه در زمان تولد حاوي هيچ محتوايي نيست و تنها از طريق حواس و تجربه كردن است كه ذهنِ تهي تازه متولد شده به مرور محتوياتي به خود ميگيرد. اين مناقشات تقريبا تا يك سده ادامه داشت تا زمانِ چاپ ِكتابِ «نقدِ عقلِ محض» در 1781 توسط ايمانوئل كانت آلماني. با چاپ اين كتاب كانت تا حدي اما نه به تمامي ميپذيرد كه هر دو طرف اين مناقشه بخشي از حقيقت را اذعان كردهاند و كانت در مقام كسي كه سازگاركننده دو دعوي آشتيناپذير است، تجربه و عقل را براي درك واقعيت كه اساسا پديداري است لازم ميداند. «شهود بدون فاهمه كور است و فاهمه بدون شهود تهي است.» يعني بدون دادههاي حسي عقل محتوايي براي ايجاد وحدتبخشي لازم ندارد و بدون عقل دادههاي حسي نظميافتگي ندارند و قابل فهم نخواهند بود. ابتكار كانت به همينجا ختم نميشود و با پاسخ دادن به سوالات شناخت شناسانهاي چون من چه چيز را ميتوانم بشناسم؟ (صرفا پديدارها) و چگونه ميتوانم بشناسم؟ (از طريق حس و فاهمه)، فلسفه را دچار قسمي چرخش معرفتشناسانه ميكند. با اين شيفت انقلابي انسان براي تحليل جهان بايد به خود و تحليل قواي عقلاني- شناختي خود رجوع كند و از طرف ديگر توانايي انسان براي شناخت جهان مرز و محدوده مشخصي دارد. با تعيين حدود شناخت، كانت ستونهاي مدرنيسم و پيشرفت علمي را محكم و غيرقابل تزلزل ميسازد. كانت با تبيين اين پرسش مبنايي كه «ما چگونه ميتوانيم بدانيم» بر مباني علم، اخلاق، سياست و دين و هنر ردي ماندگار بر جا ميگذارد. پيام روشن كانت شايد اين باشد كه گرچه انسان در شناخت جهان نقشي بنيادين دارد و فهم جهان وابسته به انسان است، اما در عين حال انسان بايد فروتنانه نسبت به محدوديتهاي شناختي خود نيز آگاه باشد.