روايت هفده؛ بگو تا درك شوي
نازنين متيننيا
مهدي شادماني، فروه فاموري و حالا امير راعيفر، اينها يك نام ساده نيستند. اينها جانهاي گرم و روشني بودند كه رفيق و آشنا ميشناختمشان و حالا ديگر نيستند. هر سه نفر با بيماري سرطان درگير بودند و از رفاقت نزديكم با فروه و مهدي و آشنايي دور با امير، شهادت ميدهم كه هرسه، عاشق زندگي بودند. فروه رنگيترين زني بود كه در زندگي ديدم و تصويرش توي ذهنم، دختري است كه حوالي سال ۸۴ و ۸۵ با موهايي به رنگ سبز و آبي و لباسهايي رنگارنگ توي كافه «ماگ» خيابان جردن شناختم و بعدتر رفيق شديم و رفاقت را كش داديم تا وقتي كه ديگر نتوانست با بيماري سر كند و يك روز پاييزي همه چيز را پشت سر گذاشت و رفت. قصه مهدي، قصه همكاري و رفاقت بود. از روزنامه «آيندهنو» همكار شديم و ناگهان رفقايي كه ممكن بود مدتها از يكديگر بيخبر باشند اما به محض ديدار تازه يا يك گپ تلفني، انگار نه انگار كه دوري سايه انداخته و همه چيز در رفاقت ساده، زنده و گرم بود. مهدي عاشق زن و بچهها و زندگياش بود و هنوز كه هنوز است نامش براي من با عاشقانههايي كه براي «خدا» مينوشت و اعتقاد و عشقش به امام حسين، گره خورده است. امير راعيفر را در توييتر ميديدم، برايم كامنتهاي شوخ و شنگ ميگذاشت و تا همين پنجشنبه كه رفقايش را عزادار كند، نميدانستم كه سرطان دارد. دو روز است كه دوستانش از خندهها و عشق و اميدش به زندگي مينويسند و قدرتي كه در مبارزه با بيمارياش داشت و دو روز است كه ذهن من از اين اسامي و ياد خاطرههايشان خالي نميشود. دو روز است كه به تناقضهاي اين زندگي فكر ميكنم و كنايههاي عجيبش توي قصه زندگي آدمها. به عشق و جواني و اميدهاي از دست رفته زندگي اين آدمها نگاه ميكنم و دريغ و حيف از دست رفتنشان. باورش برايم سخت است كه سرنوشت دست آدمهايي را از زندگي كوتاه كند كه عاشقانه به آن دل بسته بودند. آدمهايي كه ارزش و منزلت زندگي را ميدانستند و برعكس بسياري از همنوعان خود، زندگي را با تمام خوبيها و بديهايش، خوشيها و ناخوشيهاي طلب ميكردند. من نديدم كه اين آدمها چه در روزهاي سلامت و چه در روزهاي بيماري، طلب ديگري جز زندگي و زنده ماندن داشته باشند. دوستان زيادي دارم كه به رسم ناخوشيها، از خستگي و ناتواني براي ادامه ميگويند يا حتي طلب «مرگ و تمام شدن اين زندگي» را دارند. اما عجيب است كه سرنوشت و تقدير دقيقا ميرود سراغ آنهايي كه عاشقترياند. انگار كه بخواهد پياله عشق آنها را محك بزند، روغن داغ ميريزد كف دستشان و ميگويد پر كنين پياله را تا ببينم تا كجا طاقت صبر داريد و اين پياله چقدر ظرفيت دارد. تلخ است كه چنين تصويري از زندگي رفقايم در ذهن دارم اما از آن تلختر ميدانيد، چيست؟! درك و لمس درد و رنجي كه آنها به جان خريدند. من، حالا ديگر ميدانم كه دوستانم در تمام آن روزهايي كه دلنگران درد و رنجشان بودم و البته هيچ تصوري دقيقي از آن نداشتم، چه چيزي را به جان ديدهاند. حالا ميدانم آن التهاب و درد اوليه بعد از تزريق دارو چه معنايي دارد و آن ترسهاي لحظهاي از همه «نكند جواب ندهدها» يعني چه. ميدانم ماندن در ناآگاهي «بعد چه ميشود» چه حسي ميسازد و ميفهمم كه تلاش براي پشت سر گذاشتن همه اينها و به آينده اميدوار ماندن، چه ميزان قدرتي لازم دارد. حالا ديگر من از همه اينها خبر دارم چون دقيقا جايي ايستادم كه دوستانم ايستاده بودند. ميدانيد، دانستن اينها چيزهايي نيست كه آدم از زندگي طلب كند اما دانشي سرراهم قرار گرفته كه نميتوانم نسبت به آن بيتفاوت باشم. راستش را بخواهيد حالا ديگر ميدانم كه آن آدم سالمي كه من بودم هيچ دركي از وضعيت دوستان بيمارش نداشته و اي كاش ذرهاي از آنچه كه حالا ميدانم در آن گذشته نه چندان دور ميدانستم. اما من چيزي نميدانستم و ناآگاهي طبيعي از عدم يك تجربه زيسته مشترك، حسرت يك همراهي و همدلي واقعي را براي رفقاي از دست رفتهام بهجا گذاشته است. حسرتي كه ديگر كاري براي آن از دستم برنميآيد و نميتوانم به فروه بگويم كه حالا ديگر ميفهمم كه وقتي از تغيير بعد از تجربه درد حرف ميزند يعني چي و به مهدي لبخند بزنم و برايش تعريف كنم آن خدا رو شكر از ته دل را كجا و چطور تجربه كردم يا براي امير در توييتر مسيج بزنم و بگويم حالا ديگر ميدانم چطور ميتوانست توي توييتر كامنتهاي شوخ و شنگ بگذارد و درباره «سرطان» شبيه يك تجربه بنويسد. من اين فرصت را از دست دادهام اما يك فرصت در اختيارم هست تا قصه خودم را آنقدر دقيق و شفاف روايت كنم تا خواندنش نه تنها به آنهايي كه شبيه به من درگير اين بيماري هستند، كه به همه آنهايي كه شبيه به گذشته من چيزي از آن نميدانند، تصويري واضحتر بدهد. فرصتي كه به درك واقعي واقعيت زندگي در حوالي سرطان كمك ميكند و باعث ميشود تا بسيار زمينيتر و واقعيتتر به اين روزها و آدمهاي در حوالياش نگاه كرد و درك نزديكتري داشت. اتفاقي كه كمك ميكند بيماري شبيه به من از ماندن در ليست تاريك آدم خاصها نترسد و بداند اين هم يك سختي است شبيه باقي سختيهاي زندگي و آن بيرون ذهنهاي آگاه و قلبهايي گرم، همراه و همدلش هستند و بايد اميدوار و عاشق به زندگي بماند چون زندگي همين است و نااميدي آخرين چيزي كه به آن احتياج داريم و بيمار يا سالم نبايد توي كولهبار روي دوشمان باشد. شايد با اين تجربه و روايتش، بدهي رفاقتم را به آن انسانهاي نازنين و صبور عاشق زندگي پس دادم و به دوستها و رفقاي بيمارم كه از اين مريضي گذشتند يا همچنان در حال سروكله زدن با آن هستند اين پيام را برسانم كه جهاني آن بيرون به حرف زدن و روايت شما احتياج دارد چون تا وقتي نگوييم، درك نميشويم و سكوت راهي براي رهايي از اين بيماري نيست.