شعري نيك ميگفت، اما زبان فارسي نيكو نميدانست
رضا مختاري اصفهاني
ايران و شبهقاره هند شامل هندوستان، پاكستان و بنگلادش پيشينهاي كهن در قاره كهن آسيا دارند. اين دو سرزمين در تاريخ پرفراز و نشيبشان از يكديگر تاثير پذيرفته و بر فرهنگ و اجتماع يكديگر اثر گذاشتهاند. هند براي ايرانيان پناهگاهي امن در تندباد حوادث روزگار و تهاجمات بيگانگان بود؛ پناهگاهي براي فرار از فقر و آزارهاي مذهبي. هنديان حساب اين پناهندگان را جدا از مهاجماني ميدانستند كه به طمع ثروت انباشته در معابد هندي بر هجومشان نام جهاد مينهادند. از همينرو زبان فارسي و آيين محمدي به همراه اين پناهجويان و مسافران به هند راه يافت. گويي حافظ شيرازي به اين انتقال فرهنگي اشارت داشت كه سرود: شكرشكن شوند همه طوطيان هند/ زين قند پارسي كه به بنگاله ميرود/طي مكان ببين و زمان در سلوك شعر/ كاين طفل يكشبه ره يكساله ميرود. هنر و معماري هند نيز رنگ و روي ايراني گرفت و برخلاف غرب جهان اسلام شد كه تحت تاثير معماري عثماني است كه خودش هم از معماري بيزانس الگو برداشته بود. اگرچه اجتماع ايرانيان اعم از زرتشتي (پارسيان) و مسلمان بعدها منشا تحولات مهمي شد، اما به مرور هنديزادگان خود نيز حاملان فرهنگ ايراني و زبان پارسي شدند. چه نخبگان هندي ايرانيان را عموزادگان خود ميدانستند كه عوامل خارجي به جدايي و فراق آنان دامن زدند.
جواهر لعل نهرو از جمله نمايندگان اين نگاه است كه در زمان نخستوزيري در پيامي به نخستوزير ايران، احمد قوام از اين فراق نوشت: «روابط فيمابين كشور ايران و هند يك داستان كهنه تاريخ عالم است، بلكه ميماند ازين هم قديمتر بشماريم. هنوز صبح جهانتاب تاريخ بر افق گيتي فروزان نگشته بود كه مردمان اين دو كشور همجوار در رشته اشتراك جنس و نسل از وابستگيهاي فكري و معني با همديگر منسلك و مربوط بودند و حكم «نحن روحان حلّلنا بدنا» داشتند. حالا بايد كه اين داستان كهنه را از كلك عزم و ثبات و مداد اتحاد و ائتلاف بر صفحه گيتي مجددا بنگاريم و اين باده قديم را در محبت جديد از سر نو بيندازيم...» استعمار بريتانيا همانقدر در جدايي مسلمان و هندو كوشيد كه در جدايي ايران و هند. آنچه سدي در مقابل اين جداييها بود، نخبگاني برآمده از فرهنگ ايراني و آيين محمدي بودند. محمد اقباللاهوري از جمله اين نخبگان بود؛ مسلماني كه تباري برهمن داشت. او در كودكي زبان فارسي را آموخت و بعدها بدين زبان شعر گفتن آغازيد. گويا در اين باره چنان بود كه ناصرخسرو در توصيف قطرانتبريزي گفته است كه«... شعري نيك ميگفت، اما زبان فارسي نيكو نميدانست.» توصيفي كه دلالت بر عدم تسلط غيرفارسيزبانان بر ظرايف وجه محاورهاي زبان دارد. اقبال با آنكه توان شعر گفتن به زبان مادري و نيز زبان انگليسي را داشت، اما زبان فارسي را براي بيان انديشهاش برگزيد. با آنكه با انتخاب زبان انگليسي ميتوانست به خانههاي عوام جهان نيز راه يابد، اما زبان فارسي را بهتر و شيرينتر در ترجمان حال و افكارش ميدانست:
گرچه هندي در عذوبت شكر است/ طرز گفتار دري شيرينتر است/ فكر من از جلوهاش مسحور گشت/ خامه من شاخ نخل طور گشت.اقبال زبان فارسي را داراي مفاهيم و واژگاني ميدانست كه ميتوانست آنچه در ذهن دارد، جان ببخشد؛ انديشههايي كه از فطرت انسانياش برخاسته بود: پارسي از رفعت انديشهام/ درخورد با فطرت انديشهام/ اگرچه اقبال به بازگشت به خويشتن دعوت ميكرد، اما بازگشتي كه او ميگفت، از جنس سلفيگري نبود. چه او به زبان مولوي، سعدي و تحت تاثير نگاه آنان دعوتش را صلا ميزد. اسلام او به لطافت همان زبان شعرش بود؛ اسلامي كه به گفتار و كردار مشايخ و پيران عرفان در دل مردمان هند راه پيدا كرده بود؛ مشايخ و پيراني كه در حيات و ممات، مسلمان و هندو احترامشان ميكردند. چنين اسلامي تن در هند و جان در حجاز نبوي داشت. ترجمانش هم به زبان پارسي بود:
تنم گلي ز خيابان جنت كشمير/ دل از حريم حجاز و نوا ز شيراز است/اقباللاهوري به چنين اسلامي دعوت ميكرد كه شرق را در اتحاد ميخواست نه اختلاف. جهان اسلام در آتش نزاع با خود و ديگران سخت به انديشه او نيازمند است. همچنانكه هنديان همچون گذشته نيازمند روح تساهل در جامعه خويشند تا انديشمنداني چون تاگور و اقبال از آن برخيزند.