گذري بر داستان كوتاه خانهروشنان از مجموعه نيمهتاريك ماه هوشنگ گلشيري
روايت كاتبي جان به لب رسيده
اسماعيل زرعي
خانهروشنان، خلقِ دنياي نو از معناي واژگان است؛ بازيِ زبانيِ بينظيري از گلشيري. اگرچه در فصل اولِ خشم و هياهوي فالكنر، معلوليتِ ذهني بنجي باعث ميشود اجسام حرف بزنند، اما در خانهروشنان، علاوه بر آن، هر كلمه، آنچه نيست كه در ذهنِ مخاطب معني شده و نقش بسته باشد. براي مثال: تلخي، گاهي تلخي است، گاه جايگزين غصه ميشود يا نگراني. تاريكي نيز همچنين كه شدت فكر و خيال است، دقت و تعمق، انتظار يا معاني ديگر. گويي هر كلمه، لايههاي متعدد دارد و هر لايه گاهي بنا به ضرورت، معنايي ويژه.
همچنان كه رفت، در اين داستان، اجسام حرف ميزنند؛ جسمهايي كه به هر شكلي، كم يا بيش وصلتي با خاك دارند؛ تداعيگر برخي اشعار خيام: در كارگهِ كوزهگري بودم دوش/ ديدم دو هزار كوزه گويا و خموش/... يا مصرعي درخشان از غزلِ خواجه شيراز: «آخرالامر گِلِ كوزه گرانخواهي شد» كه يادآورِ اصطلاح فراموش شده كرمانشاهيهاي قديم است: «خاكش هم شده فيكنه» فيكنه، به معني سوت بوده است؛ سوتهايي از جنسِ گِل كه در گذشته ميساختهاند. اين اصطلاح، اشارهاي دارد به گذشتِ سالهاي بسيار از مرگِ كسي، بهقدري كه حتي از خاكش سوت ساخته باشند.
سوت، هم براي بازي بچهها بوده است و هم براي شبگردها؛ وسيله اعلامِ خبر، دادنِ هشدار، ارايه گزارشِ حضور؛ دقيقا همه قابليتهايي كه در خانهروشنان به كار گرفته شده است براي بيانِ آنچه كه بايد؛ يكبار از زبانِ راوي و بارِ ديگر به قلمِ كاتب. بهخصوص اگر بهزعم برخي منتقدان بپنداريم در پايانِ داستان، كاتب، به دلِ ديوار رفته است؛ احتمالي كه باتوجه به چندلايه بودنِ داستان، بيراه نيست. از اين منظر، جزء، از كل حرف ميزند؛ عضوي روايتگرِ ساير اعضا است؛ همچنانكه درنهايت، با استحاله و ادغام كاتب در ساير اجزاء، راوي كه مني هست سخنگوي منهاي ديگر، به مددِ همتنيِ كاتب و كلامِ او، زبان ميگشايد، همراهِ ياران از تاريكي بيرون ميآيد و
روشنان ميشوند.
همراهي و همخواني و همتني، در همه سلولهاي ساختاري خانهروشنان هست. راوي داستان، اگرچه ذاتا منفرد، اما آميزهاي است از هر آنچه در آن محاط يا به عبارتي دقيق، محاصره شده؛ كاتب نيز اينچنين. او، نه شاعر است و نه محمد محبي؛ اما هر سه ريشه در يكديگر دارند، انگار انسانهايي كم يا بيش درهم آميخته، بههم پيوسته، با دردهايي مشترك و سرانجامهايي همسان؛ بهويژه اگر فرجامِ هر سه با هم تطبيق داده شود. محمدِ محبي را قرص و رگزني و گاز ناكار ميكند؛ خودخواسته تن دادن به مرگ. شاعر نيز كه از مثله كردنِ كلامش جان به لب شده، مرگ را ترجيح ميدهد و درنهايت كاتب، عاصي از وفورِ مصايب و بيزار از خاموشي خود به گواهي آينه، به نوعي ديگر، به ياري قلم، تيغ بر خويش ميكشد... به خصوص اگر منظورش بهگونهاي نوشتن باشد «تا هيچ مردي تيغ به دست قصد خودكشي نكند»، زيرا اين دست خودكشيها نه از ضعفهاي ناچيز و زبونيهايي واهي، به قصد پرهيز از غلتيدن به ورطههاي ننگ است.
خانهروشنان روايت مردي است شاعرمسلك و عاشقپيشه. شاعري كه در اوج دلدادگي به تضادي عجيب گرفتار شده است: بلور يا تراشِ بازوي معشوقِ سياهچرده بلندبالايش را، هر بار كه ميسرايد، ابياتش ميشوند زني با دهاني نيمهباز و دستهايي چنگ شده بر شمد؛ تصويري كه بيشتر شكنجه يا شايد مرگ را
تداعي ميكند.
مهبانوي شاعر، سرانجام، پس از گشتوگذاري سرخوشانه، «محرمانه»، عاشقانه در كوه و دشت، بينِ مهِ انتهاي درهاي خارج از شهر گم ميشود تا بعدها با نام مريم از دل خياباني خارج از وطن سر بركشد؛ آنهم نه بهنگام، نابهوقت؛ زيرا زندگي مرد را، اينبار نه شاعر، كاتب را، نرگسِ چشمِ يكي ديگر پُر كرده است. پيوندي پنهاني بين سه زن. نرگس و مريم تن به ارتباط دادهاند با كاتب، يكي در دوراني دور، ديگري كمي نزديكتر اما آنچه مهبانو را ميكشاند كنارِ اين دو، جدا از مه، علاوه بر همگونگي فرجامِ شوهران يا عاشق، درگيربودنشان در فضايي كم يا بيش مشابه است.
نرگس، نخستين كسي است كه در داستان لب به سخن ميگشايد. او، نه كه از وجودِ رقيبي واقعي بهراسد، دل ديدنِ خيالِ عشقِ از دست رفته را در جان و ذهنِ شوهر ندارد كه هر عصر همدمش ميشود.
سخنگوي بعدي شاعر است كه به مددِ خيالِ كاتبي كه هنوز كاتب نشده حضور مييابد تا اعتراف كند تحت فشار بوده است؛ سخنش را سانسور ميكردهاند؛ تحريف ميكردهاند؛ سخت در معرضِ اذيت و آزار، نه فقط به جرمِ سرودنِ شعرهايش، به خاطر دلدادهاي كه گرفتار شده است شايد و ناچار به تن دادن، به تبديل شدن به وجهالمصالحه. وجهالمصالحهاي كه قرار نيست هرگز گرهگشا باشد؛ گره ميافزايد بر هزاران گره پيشتر.
شاعر، مردي است شيفته شعر و عشق، اما از بخش زيبا و رمانيك زندگي رانده ميشود تا بشود محمدِ محبي نامي آرمانگرا، كه خيلي سريع شاهد شكستِ روياهايش ميشود و در فروپاشي ساختههاي اندكِ پيشين، خود را نيز مقصر: «ما هم مقصريم، ما كه افشاگري كرديم، همه ما كه هي از اردوگاه گفتيم يا نميدانم سازمانهاي مترقي علم كرديم كه مثلا راهِ سوم يا چهارم درست كنيم.» تاريخ نگارش داستان 1370 است.
سرگذشتِ محمد محبي را نه خودش، مريم ميگويد، كه به القاي خيال، همكلامِ كاتب شده است. ماجراي دو جوانِ دانشجو، آگاه و مبارز كه پس از اعتراضي اجتماعي و وقوعِ حادثهاي براي دختر، پيوندِ زناشويي ميبندند. تشكيلِ زندگياي سراسر جدايي. محمد، يكپارچه شورِ انقلابي است؛ غرقِ بحث و جدل و برپايي جلسات؛ روحيه و رفتاري كه از زنِ جوانش دورش ميكند؛ بهقدري كه بعد از رسيدن به آگاهي، شكستِ آرمانهايش و آغازِ يأسي كه رخوت و سرزنش به همراه دارد، هيچ از فاصله بينشان كاسته نميشود. او، از دست رفته است، خيلي پيشتر از آنكه به مددِ قرص و تيغ و گاز، رخت از جهان ببندد؛ انتخابِ سه ابزارِ انتحار از بين پنجتايي كه مريم در ذهنش ميپرورانيده است؛ طناب و سقوط هم. همچنانكه راوي داستان نيز كاتب را به تيغ و حمام دعوت ميكند؛ اگرچه او نميخواهد مثل شاعر از جنازهاش بهرهبرداريهاي سياسي بشود؛ تبديلش كنند به ملعبه، تحريفش كنند به دلخواه. شاعر هم از اين ابزارها غافل نبوده است؛ به گواهي موي خيسش كه ارجاع ميدهد ذهن را به حمام، به مناسبترين جا براي خودزني با تيغ، كاري كه محمد كرد بيآنكه به نقطه خودكشياش اشاره شود؛ يا كاتب كه برهنگياش نويد خودزني ميدهد و دقت در غسلش، نشانه شوقِ رفتن به پيشوازِ مرگ. مگر نه آنكه نوشتن نوعي خودزني است؟
خانهروشنان روايت كاتبي است جان به لب از نظاره آنچه اطرافش ميگذرد و بيزار از ضعف قلمش؛ بهقدري كه حتي تحملِ ديدنِ چهره ترسيده خودش را در آينه ندارد. او، گواهِ تاريخ است؛ نظارهگرِ دردها، رنجها، شكستها و مرگهايي يكي پس از يكي ديگر. از تدفينِ موقتِ جنازه كه برميگردد نخست همكلامِ نرگسش ميشود كه مثل مريم در آرزوي لذت بردن از زندگي است؛ با تلفن، از راهي دور. بعد همنشين شاعر ميشود، شاعر، كه خيلي پيشتر رفته است؛ پس از نابودي عشقش. مرگي از پسِ مرگ. آنكه با كاتب مينشيند شرح ماجرا ميكند، نه شاعر، زاييده يادِ اوست، قصه در قصه، ميراثِ بهجا مانده از هزار و يكشب. نخست، روايت ماجراي كاتب توسط راوياي با استفاده از ضمير جمع؛ بعد، شرح شاعر و عشقِ نافرجامش؛ بعدتر محمد و مريم و در آخر، نرگس و غنچه كه همه به بوي مرگ آغشتهاند.
همكلامِ بعدي كاتب، مريم است، كه او نيز به القاي خيال حضور يافته تا با شرحِ ماجرا، از مردي ترسيده، كاتبي شجاع بيافريند. در نتيجه گفتوگو با اوست كه قلمِ كاتب عصيان ميكند تا وقايع را آنچنان كه هست بنويسد. اگرچه گاهي نوشتن تلاشي است عبث براي پنهان ماندن كه هر چه پوشيدهتر بيان شود، بيشتر عيان ميكند؛ اما اينبار قصد كاتب از نوشتن، پوشيدهگويي نيست، فرياد هلمنمبارز سر دادن است، در شرايطي مرگبار؛ به نوعي خودزني است. نه از سرِ ترس يا بهدليل ضعف؛ به پيشوازِ مرگ شتافتن است؛ به برهنه شدن در برابرِ تيغ. قلم نيز كمك ميكند تكهتكه از پوشش درون پاره شود؛ عيان شود؛ بماند بيهيچ حفاظي؛ تا در فرجامي نمادين، جسم و جان بشوند كلمه؛ بشوند صدا؛ چون آنچه ناميراست، كلمه است؛ نه هر كلامي، فقط: انا كلمهالحق.
حالا ديگر «به مدد اوست كه از دريچه كلمه ميبينيم» حتي اگر به ظاهر بيجان باشيم.
در اين داستان، اجسام حرف ميزنند؛ جسمهايي كه به هر شكلي، كم يا بيش وصلتي با خاك دارند؛ تداعيگر برخي اشعار خيام: در كارگهِ كوزهگري بودم دوش/ ديدم دو هزار كوزه گويا و خموش/... يا مصرعي درخشان از غزلِ خواجه شيراز: «آخرالامر گِلِ كوزه گرانخواهي شد» كه يادآورِ اصطلاح فراموش شده كرمانشاهيهاي قديم است: «خاكش هم شده فيكنه» فيكنه، به معني سوت بوده است؛ سوتهايي از جنسِ گِل كه در گذشته ميساختهاند. اين اصطلاح، اشارهاي دارد به گذشتِ سالهاي بسيار از مرگِ كسي، بهقدري كه حتي از خاكش سوت ساخته باشند.