به مباركي زادروز سيمين دانشور
غلامرضا امامي
در ديده و دل من سيمين دانشور اولين بود. اول شاگرد ديپلمه سراسر كشور. نخستين بانوي داستاننويس ايران. نخستين بانوي دكتراي ادبيات فارسي. فرزندي نداشت و روزي گفت من مادر مردم ايران هستم. عمر باشكوهي داشت، چهار فصل زندگي در حياتش نمودار بود. به بهاران زاده شد. دوران نوجواني و جواني را در تابستان زندگي با شور و شوق و عشق و آشنايي با جلال و ازدواجش با وي گذراند. پس از پرواز جلال در پاييز زندگي از پا ننشست و همواره در پي آفريدن بود. آفريدن زماني زيباتر با زباني روان و رسا. در زمستان زندگي، اميد به بهاران داشت. اين بخت خوش را داشتم كه سالهاي بسيار در خدمتش باشم و به بركت جلال به خانهاش روم، به خانه نقلياش در انتهاي كوچه فردوسي تجريش. در يك خانه آجري كه جلال برايش ساخته و به وي پيشكش كرده بود. اين خانه ميان دو بنبست قرار داشت، بنبست ارض و سما. سيمين، زميني بود. خاكي بود. اما دل به آسمان داشت. اين خانه را جلال براي همسايگي با نيما هنگامي كه سيمين در امريكا بود ساخته بود، با خشت عشق و آجر مهر.
در چشم من جلال، مظهر شكوه و «جلال» بود، پرخروش و پرشور و شگفتا كه در كنار امواج متلاطم درياچه خزر در اسالم سر بر دامان سيمين نهاد و چشمان مهربانش براي هميشه خاموش شد. اما سيمين براي من مظهر «جمال» بود و شگفتا كه رساله دكترايش درباره «جمال در ادبيات فارسي» بود. سيمين به آرامش يك كوه در كنار كوهپايه تجريش زندگي را ميگذراند و تا دم آخر از آن خانه زيبا نور ميپراكند. سيمين دانشور نويسندهاي توانا بود، با شاهكارهايي كه آفريد همچون «سووشون» و «شهري چون بهشت». هر چند كه بخش سوم سهگانهاش با نام «كوه سرگردان» پس از «جزيره سرگردان» و «ساربان سرگردان» نشر نيافت و گم شد!؟
زماني كه مجموعه داستان «شهري چون بهشت» را با روي جلد زيباي هنرمند گرامي «نفيسه رياحي» در كتاب «موج» نشر دادم به ايتاليا رفتم. در سفري كه به تهران آمدم با رخصت وي داستانهاي كوتاه «شهري چون بهشت» را به ايتاليايي بازگرداندم. از اين خبر خوشحال شد و بخشي از داستان بلند «كوه سرگردان» را برايم خواند. «ليلي رياحي» دخترخوانده وي نيز براي من حكايت كرد كه بخشي از «كوه سرگردان» را نيز براي وي خوانده بود. نميدانم چه بر سر اين داستان بلند آمد تنها اين را ميدانم كه همسايگان خانه سيمين گفتند كه در نقل و انتقالات خانهاش مقدار بسيار زيادي دستنوشتههاي سيمين را در سطل زباله ريخته و آنها ديدهاند.
گذشته از نويسندگي، سيمين مترجمي توانا بود با شاهكارهايي كه از زبان انگليسي به فارسي برگرداند. من اين افتخار را داشتم كه در زمان زندگياش تنها ترجمه مشترك وي با جلال آلاحمد با نام «چهل طوطي» را با طرحهاي زيباي هنرمند والامقام جهاني «اردشير محصص» در كتاب موج نشر دهم، هر چند كه اين كتاب اكنون ناياب است و اميدوارم به زودي نشري تازه يابد.
چهره سوم سيمين پس از نويسندگي و ترجمه استادي دانشگاه تهران است كه سالها به اين كار اشتغال ورزيد و از خرمن فيضش دانشجويان بهرهور شدند.
در ميان انبوه خاطراتي كه بيش از نيم قرن از وي به ياد دارم خاطره آخر را بازگو ميكنم. نزديك عيد بود. سيمين زنگ زد و گفت كي به ايتاليا ميروي؟ گفتم دو هفته ديگر. گفت به رسم شيرازيها برايت شيريني خانگي براي ايام عيد فراهم آوردهام. برايت ميفرستم. سپاس گفتم. دوباره بعد از چند لحظه تلفن زنگ خورد و گفت امامي شيرينيها را براي فرزندانت «اميد» و «نويد» به ايتاليا ببر از طرف خاله سيمين. سپاس فراوان گفتم. ساعتي بعد شيرينيها رسيد. تلفن زدم و گفتم سيمين خانم شرمنده فرموديد. گفت قبل از رفتن بيا ببينمت. ميدانست كه او و من هر دو گل حسن يوسف را دوست داريم. براي وي حسن يوسفي در گلدان كاشته بودم . گفتم سيمين خانم جمعه ميآيم و حسن يوسف را برايتان ميآورم. گفت منتظرم زودتر بيا.
سال پيش هشت ارديبهشت 89 در زادروزش كه جمع اندكي بوديم حسن يوسفي برايش برده بودم. آن روز به خانهاش رفتم، با كيك زيبايي و چند شمع و حسن يوسفي كه سخت خوشش آمد.
پنجشنبه 18 اسفندماه برابر روز جهاني زن، سيمين دانشور به آسمان پر كشيد. سيميني كه قبل از هر چيز انسان بود، مهربان بود و از اهالي امروز بود.