بهار را به پشيزي نميخريد از من
اسمعيل اميني
شعرهاي حسين منزوي، هم بر ذائقه و پسند مخاطبان شعر تاثير گسترده داشت و هم، بسياري از شعرهاي او پاسخي عيني بود به برخي ادعاها و ابهامات رايج در مباحث نظري محافل شعري. بسياري اين حرفهاي بيبنيان البته هنوز هم نقل محافل ادبي است و كم نيستند كساني كه با ناديده گرفتن واقعيت و بيخبري از كارنامه شعر معاصر ايران، چشم بسته و دهان گشوده، خيالات خود را به عنوان مباحث نظري شعر عرضه ميكنند. حرفهايي از اين دست:
1- دوران غزل سر آمده است و غزل ديگر شعر روزگار ما نيست.
منزوي با غزلهاي تاثيرگذارش، بيهودگي اين مدعا را نشان داد./ شاعر دلت به راه بياويز و از غزل/ طاقي بزن خجسته كه دلخواه ميرسد
2- شعر موزون، پاسخگوي مسائل انسان و جامعه امروز نيست.
بسياري از غزلهاي منزوي، بازتابدهنده وضعيت انسان و جامعه است آن هم نه انسان و جامعه تاريخي و اسطورهاي بلكه همين انسان و جامعه عيني و امروزي.
زبالههاي بلا ميبرند جوي به جوي
مگو كه آينه جارياند جوباران
3- زبان شعر كهن از عهده بيان سخن شعر امروز برنميآيد.
منزوي مانند تمام شاعران بزرگ، بياعتنا به اين مرزبنديهاي موهوم ميان زبان ديروز و امروز، شعرش را با بهرهگيري از تمام ظرفيت تاريخي شعر فارسي مينوشت.
شاعر ! تو را زين خيل بيدردان، كسي نشناخت/ تو مشكلي و هرگزت آسان، كسي نشناخت/ كنج خرابت را بسي تــسخــر زدند اما/ گنج تو را، اي خانه ويران كسي نشناخت
4- عشق در شعر امروز، زميني و انساني است و عشق در شعر كهن، آسماني و الهي و عرفاني است.
منزوي كه شاعر عشق بود در شعرهايش مثل ديگر راويان راستين عشق، نشان داد كه عشق راستين، يك چيز است و همين عشق انساني است كه زمين و آسمان و عرفان و الهيات را زنده ميدارد، نه موهومات و بافتههاي مدرسه و خانقاه./ به قدر عبور تو از آن سوي شيشه بود/ اگر لحظهاي جهان به چشمم قشنگ شد
5- شعر امروز، شعر روايي است، شعر گفتار است بنابراين مجالي براي فنون بلاغي و صور خيال ندارد.
در شعرهاي منزوي، روايت شاعرانه(نه قصهگويي منظوم كه سالياني است، گريبانگير شعر است) همراه دلانگيزيهاي فنون بلاغي و خيالانگيزيهاي صور خيال، شكوه شعر متجلي ميكند.
گل به گل اين سان كه خرامد نسيم/ در پي عطر گل افيون كيست؟/ از همه سو تا همه سو كهكشان/ جاده سيمابي گردون كيست؟
6- دوران شعر تغزلي سر آمده است و شعري كه وصف شب گيسو و سرو قامت معشوق شود از رسالت اجتماعياش باز ميماند.
غزلهاي درخشان حسين منزوي، همه از عشق سخن ميگويند، هم از گيسو و قامت معشوق، هم از عاشقاني كه جان بر سر ايستادگي بر آرمانشان گذاشتند.
نسيم نيست نه، بيم است بيمدار شدن/ كه لرزه ميفكند بر تن سپيداران/ دريده شد گلوي نيزنان عشق نواز/ به نيزهها كه بريدندشان ز نيزاران
٭٭
من بر آنم كه هر شاعري به اندازهاي كه شعرهايش، گره از كار دوگانگيهاي به ظاهر آشتيناپذير مباحث نظري بگشايد، اثرگذار و ماندگار است؛ زيرا طراوت و سرزندگي و پويايي شعر و زندگي را بر خمودگي و سنگيني بافتههاي ذهني، مرجح ميدارد.
خزان به قيمت جان جار ميزنيد اما/ بهار را به پشيزي نميخريد از من/ شما هر آينه، آيينهايد و من همه آه
عجيب نيست كز اينسان مكدريد از من