روزهاي آخر بناپارت
مرتضي ميرحسيني
سنتهلن جزيره كوچكي بود و سكونت اجباري در آن براي ناپلئون بناپارت كه از قارهاي به قاره ديگري لشكر ميكشيد، وهن و خفت تلقي ميشد. او آنجا اسير انگليسيها بود و آنها به جاي اينكه او را در زندان به بند بكشند به جزيرهاي چنين دورافتاده و پرت از عالم و آدم فرستادند. نزديكانش هنوز و همچنان امپراتور خطابش ميكردند كه لذتي آميخته به حسرت و افسوس برايش داشت. اما نگهبانان انگليسي جزيره او را ژنرال ميخواندند كه او آن را تحقير خودش ميديدگر تحمل اين اوضاع براي يك امپراتور بلندآوازه دشوار بود، براي يك اسير و تبعيدي انتخاب بهتري متصور نبود. همين اندازه هم صداي خيلي از انگليسيها را درآورده بود. ميگفتند نبايد به مغلوب واترلو كه فقط آخرين قدرتنمايياش، جان چند هزار انسان را گرفت اينقدر لطف كنيم. شايد راست ميگفتند. ناپلئون در سنتهلن 50 نوكر و همراه داشت كه بيشتر خرج و مخارج آنها را دولت انگليس ميپرداخت. بيشتر آنها واقعا و صادقانه بناپارت را دوست داشتند و از خدمت به او و نوكري برايش لذت ميبردند. حتي در جلب محبت و توجه او با يكديگر حسادت ميكردند و گاهي با هم گلاويز ميشدند. خودش كه كار خاصي جز وقتگذراني نداشت، بيشتر روز را كتاب ميخواند و اسبسواري ميكرد. گاهي براي گريز از ملال به بازي شطرنج پناه ميبرد اما همه- و برخي از آنان به عمد- به او ميباختند. هر زمان هم كه گوش شنوايي دور و اطراف خود ميديد از خاطرات گذشته و روزهاي افتخار و موفقيت حرف ميزد. در حقيقت، تاريخ را بر محور قهرمانيهاي خودش- البته با لاف و گزاف رايج ميان فاتحان- روايت ميكرد. واضح و منسجم درباره افكار و آرزوها و حسرتهايش حرف ميزد اما گويا هرگز قلم به دست نگرفت و چيزي ننوشت زيرا حال و حوصله نوشتن نداشت. گاهي نام خود را چون صفت به كار ميبرد و مثلا ميگفت:«زماني ناپلئون بودم، امروز هيچكارهام» اما لابهلاي صحبتهايش به اشتباهاتي كه در سالها و حوادث مختلف مرتكب شده بود هم اشاره ميكرد. ميگفت نميدانم چرا در واترلو به آن شكل شكست خوردم و نقشههايي كه كشيده بودم، درست اجرا نشدند. او 5 سال در سنتهلن ماند و دو سال آخر تقريبا هميشه بيمار و رنجور بود. وخامت زخم معده و تداوم اسهال و خرابي دندانها، رمقي برايش باقي نميگذاشت و بعدها معلوم شد كه به سرطان معده هم مبتلا بود. از پزشكاني كه معاينهاش ميكردند، كاري ساخته نبود. با شروع ماه مه 1821 درد معدهاش شدت گرفت و رودهاش خونريزي كرد. زمينگير شد و مرگ كنار تختش نشست. پنجم مه همچنان كه زير لب ميگفت:«در رأس ارتش» از دنيا رفت.