روز هفتاد و يكم
شرمين نادري
كي گفته بود نوشتن بيرون جهيدن از صف مردگان است، گمانم بعضيها ميگفتند اين جمله را كافكا گفته، بعضيها هم غر ميزدند اين جمله را يك نفر ديگر در جايي ديگر و زماني ديگر گفته، اما گمانم چيزي كه مهم است همين معجزه نوشتن است و اينكه كي از آن صف بيرون پريده و خودش را خلاص كرده از روزمرّگي. اينها را هم دارم وسط صف خيال ميكنم، صف طويل آدمهاي بيحواس و بيماسك و بيحوصله كه جلوي عابر بانك شانهبهشانه هم ايستادهاند و عين خيالشان هم نيست كه ممكن است گرفتار چه درد و رنجي شوند. به خانم عقبي ميگويم خانم لطفا عقب بايستيد و بعد توضيح ميدهم من دو هفته تمام تب داشتهام و به خانم جلويي هم ميگويم براي همين ماسك و دستكش دارم و بعد پيش خودم ميگويم بهتر است از صف بيرون بزنم. آن وقت به خودم قول ميدهم كه از اينجا بروم به يك گلفروشي و يك گلدان پر از گل بخرم و برگردم خانه و به هيچ يك از كارهايم نرسم.همين هم هست كه بيهيچ حرفي آن صف طويل گرمازده را كه عين آكاردئون كش ميآيد و درهم ميشود، پشت سر ميگذارم و سلانهسلانه در خيابان وليعصر به سمت ونك ميروم و جايي نزديك پلههاي يوسفآباد، باغچه كوچكي پيدا ميكنم كه گلدانهاي گل بهاري دارد.گلهاي سرخ و زرد، برگهاي باريك و پهن، هميشهسبزها، قاشقيها، بنفشهها، گلهاي زنگولهاي و اطلسيها همه ريزريز كنار هم نشستهاند و انگار رو به آدمهايي كه خسته و گرمازده از آفتاب تند بهار رد ميشوند، ميگويند زود باشيد از صف مردگان بيرون بجهيد.به پسرك افغانستاني كه ايستاده كنارم ميگويم اين برگ ريزهها چند كه جواب ميدهد سي تومن، ميگويم اين سرخسها چند، باز ميگويد سي تومن، ميگويم اينها كه آويزهاي زنگولهاي دارد كه ميگويد سي تومن.ميپرسم تنها عددي كه حوصله داري بگويي همين است، برميگردد و با تعجب نگاهم ميكند، ميگويم يك چيزي بگو كه حواس مشتري پرت شود مثلا بگو بيستوهشت تومن يا سيودو تومن، اينجوري حوصله خودت هم كمتر سر ميرود.پسر ميگويد صاحب باغچه قيمت گذاشته سي تومن، ميگويم ميدانم و يكدانه سرخس كوچك برميدارم و ميزنم زير بغلم و ميروم دم ميز توي اتاق و گلدانم را حساب ميكنم.بعد يك خانمي با يك گلدان كوچك ديگر ميآيد و گلدان را ميگذارد روي ميز و ميرود.پسر ميگويد اين گلدان هم سي تومن است، آن يكي كه خيلي گل دارد و قدش بلند است هم سي تومن است، اما خانم خيال ميكند دارد گلدان كمقيمتتري ميخرد.ميگويم گفتي بهش كه همهشان سي تومن است، ميگويد نپرسيد. اين را ميگويد و راه ميافتد كه برود گلدانش را بفروشد و من با سرخسي زير بغل دوباره وارد صف طويل آدمهاي خسته ميشوم و با قصهاي توي سرم خيابان وليعصر را به سمت ميدان ونك گز ميكنم.