آخرين روزهاي اسكندر
مرتضي ميرحسيني
10 روز آخر در تب ميسوخت و گاهي هذيان ميگفت و گاهي هم زمان و مكان را فراموش ميكرد. 33 سال بيشتر نداشت اما جسم خود را با افراط ميخوارگي تباه كرده بود و حتي پيش از شروع آخرين بيماري، نشانههاي ضعف و ناتواني در او ديده ميشد. از مقدوينه تا مرزهاي سرزمين هند را زير پا گذاشته بود و تا چندي قبل چنان زندگي ميكرد كه انگار مرگ را حتي اگر سايه به سايهاش گام بردارد، باور ندارد. بيشتر سپاهيانش از جنگ و زندگي در اردو خسته و دلزده بودند اما خودش تا روزهاي پاياني همچنان به نقشههاي بزرگ و لشكركشيهاي تازه فكر ميكرد و از آن همه جنگ و خونريزي و غارت سير نشده بود. اما بابل يكي از پايتختهاي به جاي مانده از شاهنشاهي ساقط شده پارس، پايان راهش بود. چند شب مسابقه و مهماني و بعد هم سرماي ناگهاني هوا او را از پا انداخت. وارث بالغي نداشت و چون مرگ را پيشبيني نميكرد براي جانشيني هم تصميم درست و مشخصي نگرفته بود. حتي زماني كه سردارانش، مرگش را قطعي ديدند و از او پرسيدند:«ميراثت را به چه كسي ميسپاري؟»
پاسخ داد:«به نيرومندترين مرد.» اسكندر مقدوني سال 323 قبل از ميلاد در چنين روزي از دنيا رفت و قلمرو پهناوري را كه خودش از پارسها از داريوش سوم هخامنشي گرفته بود در سرنوشتي مبهم و تيره رها كرد. در فصل پاياني عمر يكي از دوستانش به نام كليتوس را در حال مستي و خشم كشت و چندي بعد دوست ديگر هفايستون را هم در بيماري از دست داد. كليتوس در يكي از جنگها جان اسكندر را نجات داده و او را از آغوش مرگ بيرون كشيده بود. اسكندر بعد از قتل او گرفتار ماليخوليا شد و 3 روز لب به آب و غذا نزد.
تصميم به خودكشي گرفته بود اما مانعاش شدند و با اين جمله كه «مقصر ماجرا خود كليتوس بوده» دلدارياش دادند. اثر مرگ دوم عميقتر و پايدارتر بود. به هفايستون بيشتر از همه علاقه و اعتماد داشت و او را همه جا از ميدان جنگ گرفته تا تختخواب همراه خود ميبرد. نوشتهاند كه «اكنون كه شاه احساس ميكرد نيمي از او به دور افكنده شده، گرفتار شكنجه و درد بيپاياني شد. ساعتها روي جسد دوستش افتاده ميگريست، موهاي سر خود را به علامت عزاداري كوتاه كرد، روزها از خوردن امتناع نمود. دستور داد تا پزشكي كه بالين مريض را براي تماشاي مسابقات ترك گفته بود، اعدام كنند.»
مشكلات و دغدغههايش به همينها محدود نميشد. دشمنانش كه همگي از مقدونيها بودند چند بار براي كشتن او توطئه كردند اما او هر بار به شكلي جان به در برد. اما بعد از كشف هر توطئه، بدگماني و پريشانياش بيشتر ميشد. در آغاز كار و متاثر از ارسطو، اقوام و ملل تابع پارسها و حتي خود پارسها را «بربر» خطاب ميكرد و به برتري نژاد و فرهنگ خودش باور داشت. اما رفتهرفته به نادرستي سخنان استادش پي برد و جذب آداب و رسوم و قوانين سرزمينهاي اشغالي شد؛ گروهي از اشراف پارس را كه برخي زودتر و برخي ديرتر مطيع او شده بودند به خود نزديك كرد و بيشتر و بيشتر از فرهنگ و عادات مردم مقدونيه و يونان فاصله گرفت.