• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4676 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۵ تير

سامان

محمد خيرآبادي

با سامان قرار گذاشتيم بعدازظهر برويم جايي كه او مي‌گفت. نمي‌دانستم كجا قرار است برويم. به او اطمينان كامل نداشتم اما رفيقم بود.
رفتيم به محله‌اي نزديك به محله خودمان كه در كوچه‌اي از آن اغراق نكنم پنجاه پسر بچه مشغول بازي و افتادن به جان هم بودند. او رفت جلو و با يكي از آنها ايستاد به صحبت. من عقب‌تر ايستادم. چند لحظه بعد يك‌دفعه دست به يقه شدند. سامان اولين و دومين مشت را زد و به سمت من دويد و گفت: «بدو بريم».
در يك چشم به هم زدن ديدم پنجاه نفري افتاده‌اند دنبال‌مان. چند تاي‌شان كه تند و تيز بودند به ما رسيدند و تا بتوانيم از دست‌شان فرار كنيم، چند تا مشت و لگد حسابي نصيب‌مان شده بود.
به ضرب و زور خود را از زير دست و پا خلاص كرديم و پا گذاشتيم به فرار. رگبار فحش بود كه همين‌طور نثارش مي‌كردم، گفتم: «تو چته؟ واسه چي رفتي اونجا؟ من رو واسه چي آوردي؟» او مي‌خنديد و دماغش را سفت چسبيده بود تا خونش بند بيايد.
سامان يك معادله چند ‌مجهولي بود. لاينحل و غيرقابل تفسير. با عقل آن روزهايم نمي‌شد فهميد در مغز اين پسر چه مي‌گذرد. نمي‌شد فهميد اين همه شرارت و اين همه افكار پليد چگونه در درونش جا مي‌شود.
تيغ او دست هر كدام از اطرافيانش را حداقل يك‌بار خراشيده بود. من كه جاي خود داشتم. همبازي و همكلاسي و رفيقش بودم.
البته اين معادله چندمجهولي، معلومات قابل فهم زيادي هم داشت ولي با اين حال نمي‌شد آن را حل كرد.
يكي از آن معلومات پدري بود كه يازده شب از سر كار به خانه برمي‌گشت و بعد صداي كتك خوردن رفيقم از ديوارهاي چند خانه كه بين ما بود عبور مي‌كرد و گوشم را به ‌شدت آزار مي‌داد. معلومِ ديگر، مادري بود كه بيشتر وقت روز را به گشت و گذار در كوچه و خيابان و مغازه‌هاي شهر صرف مي‌كرد.
دم غروب كه بازي‌هاي ما تمام مي‌شد و بچه‌ها به خانه‌هاي‌شان برمي‌گشتند، من و سامان زير تير چراغ برق مي‌نشستيم و تا هوا تاريك شود، گپ مي‌زديم.
همان نيم‌ساعت-يك‌ساعتي كه با هم مشغول صحبت بوديم، براي رفاقت‌مان بس بود. تمام روز يك سامان مي‌ديدم و آن ساعت زير تير چراغ برق يك سامان ديگر. از آن گپ و گفت‌هاي دم غروب مي‌فهميدم كه او واقعا شرور و پليد نيست. مي‌فهميدم كه بچه خوبي است.
تمام روز مي‌ديدم كه بقال محله از كج‌دستي‌اش مي‌ناليد و همسايه‌ها از سر و صداي بي‌موقعش شكايت مي‌كردند. مي‌ديدم كه معلم‌ها از بي‌انضباطي‌اش در عذاب بودند و روزي نبود كه يك دست و پاي شكسته يا سر و بيني خوني روي دست مدير و ناظم مدرسه نگذارد. اما دم غروب زير تير چراغ برق، سامان در نگاهم پسر بدي نمي‌آمد.
يكي بود مثل خود من. در دوازده سالگي انتظار نمي‌رفت كه مثل دو رفيق شفيق همديگر را درك كنيم و حلال مشكلات هم باشيم. اما همان يك ساعت كه مي‌نشستيم به صحبت، يك دنيا براي‌مان مي‌ارزيد. غروب يك روز جمعه، موقع خداحافظي به من گفت: «خوش به حالت، جمعه‌ها براتون مهمون مياد.»
اين را كه شنيدم غم غروب جمعه روي دلم صد برابر شد. به خوشبختي‌هاي كودكانه‌ام لعنت فرستادم. همان موقع از حالي كه به من دست داد، فهميدم كه رفاقت‌ چه شكلي است و با آدم چه مي‌كند.
خوشي چيزي است كه بشود رفيق را هم در آن شريك كرد و غم چيزي كه اگر رفيق به آن رسيد بشود با او شريك شد. پدرم مي‌گفت: «با اين پسره نگرد. بدبختت مي‌كنه».
حرف‌هاي پدر بي‌وجه نبود. سامان درس كه نمي‌خواند هيچ، از مدرسه فرار مي‌كرد و رفيق بد هم كم نداشت. من از ترس پدرم رفاقتم با او يواشكي شده بود. او هم رفقاي ديگري مي‌خواست كه همراهي‌اش كنند و اين شد كه كم‌كم از هم دور و دورتر شديم.
با رفتن آنها به محله‌اي ديگر، به كل از او بي‌خبر شده بودم. تا اينكه چند سال بعد از آن‌ روزها، خبر‌دار شدم در جواني آنقدر در اعتياد به مواد مخدر پيشرفت كرده بود كه كار از كار گذشت. باورش بسيار بسيار برايم سخت بود. او رفت و رسوب ماندگاري از خاطره‌اش در من باقي مانده است. آنقدر كه با تمام حرف و حديث‌هاي اطرافش، هنوز مي‌گويم سامان بچه خوبي بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون