آن قابهاي نصرت
آلبرت كوچويي
وقتي كيهان خانجاني، نويسنده و روزنامهنگار، در يادداشتي از نصرت نوشت كه خواندم، دلم گرفت و دلتنگ نصرت شدم كه: با آن موي بلند و سپيد و لباسهايي كه از قديم داشت و در عين عتيق بودن، چقدر متفاوت بودند.
كاپشن جير قهوهاي و كيف كوچك چرمي قهوهاي با بندي به غايت بلند در پشت آن ميز و نيمكت چوبي قهوهخانه، نيازي به پرس و جو نبود، او اگر نصرت رحماني نبود كه بود؟ نصرت، در قهوهخانه كوچكي، در آن محله قديمي، پيرسرا، چاي ميخورد. قهوهخانهاي كه بر حسب اتفاق كافه نادري بود و هيچوقت نفهميد چرا قهوهچي آن نام را انتخاب كرد.
كيهان خانجاني ميگويد: ديدن نصرت، براي تشويق كافي بود. چون ميدانستي، يك نفر از نسل غولها، در نزديكيات هست تصور اين قاب، دلتنگم كرد: نصرت، در پشت آن ميز و نيمكت چوبي قهوهخانه، در قهوهخانه كوچك، در آن محله قديمي، پيرسرا، چاي ميخورد.
اين قاب، در رشت، در دهه شصت است. من قابهاي ديگري از نصرت رحماني ديدهام. قابهاي در يادماندني و خيالانگيز. از در پشت بالكن، وارد شدم، همانجا نشستم. اين نصرت بود كه در برابر دو، سه هزار دوشيزه و بانو ميغريد. مثل شير: ليلي ! من آبروي عشقم!
دو سه هزار دختر و زن، در موجي از فرياد، فضاي انجمن دوشيزگان و بانوان را در برنامه شعرخواني مجله اطلاعات بانوان، لرزاندند. جيغ و فريادي كه تا ورزشگاه امجديه ميرفت و آنجا فرياد ده، بيست هزار نفر ديگر در تماشاي بازي قرمز و آبي، به آسمان ميرفت.
اينجا، اما يك شاعر، يك ابر ستاره ميخواند. بس عاشقانه نبود: از تنهاييها ميگفت، از دلباختگيها، از شور و شوريدگيها، ابر ستارهاي كه چون ميغريد، موجي به پا ميكرد. كه ميلرزاند. با آن قامت بلند، موي سياه ريخته بر پيشاني كه تابي بر سر ميداد و همچنان ميخواند: قلب من، چشم نو. اين بچه پامنار اصل تهروني، به گفته مرتضي احمدي.
دهه چهل و پنجاه، دهه نصرت بود كه پر پرزنان چرخيد، چكيد.
آسيمهسر، در سينه، عشقهاي سوخته. من نصرت را در قاب ديدهام.
در قابي ديگر ديدم، در هتل مرمر كه يك امريكايي را كه به او چپ نگاه كرده بود، با مشت، نقش سنگ فرش هتل كرد كه اينجا سرزمين من است و اين مشت، به انتقام و يت كنگ است كه تويانكي، ويتنامش را به خون كشيدهاي! من نصرت را در قاب هتل نادري ديدهام كه هوا را ميشكافت و از ميان ميزها، به سوي شاعران و روزنامهنگاران جوان ميرفت و ولولهاي به پا ميكرد. خروشان و دستنيافتني.
من نصرت را در قاب دفتر و تحريريه روزنامه آيندگان ديدهام. ميآمد و اخم همه را باز ميكرد. حتي اخمهاي پرويز نقيبي كه جدي، اخمو، بي يك لبخند بود. كه به او بگويد بابا همتت را كه سيگار را ترك كردي كه سر هر چهارراه هست. ترك ما، هنر نيست، هرويين. هرجايي نيست و در همان آيندگان بشود يك ستاره روزنامهنگاري كه آدمهاي تلخي مثل صادق چوبك را بكشاند به مصاحبه. احمد شاملو را رودر روي سپيده، ستاره سينما بنشاند و براي مجله روشنفكر همان نقيبي، گزارش تهيه كند با عنوان مفاوضه شاعر و ستاره. من قابهاي بسيار از نصرت ديدهام. انگار در كنام شير، در كشتگاه عشق و غرور و حالا اين قاب كيهان خانجاني، دلتنگم ميكند.
قاب آن قهوهخانه كوچك و كمي بعدتر، قاب گورستان سليمان داراب، در حوالي مقبره ميرزا كوچك جنگلي. نصرت، آن شاعر عصيانگر كه چون رضا براهني بر احمد شاملو اهانت كرد و شعرهايش را مربع مرگ خواند. و نصرت در قاب ديگر در كافه فيروز، با مشت براهني را نقش موزاييكهاي كافه كرد و چاقو كشيد و دل خيليها خنك شد.
دريغا براي آن قابهاي نصرت.