روز هفتاد و چهارم
شرمين نادري
كفشهايم را در كوچههاي سارمران از پا در آورده بودم و با بچهها توي آب خنك قناتي كه سرازير كوچهها بود راه ميرفتم، اينجا در تهران اما با كفشسياه و ماسك سياه و كيفسياه و ساك خريد سياه لابد براي بچهها ترسناكم، مثل هيولايي سياه با چشمهاي خوابآلود كه كيسهاي براي بردن بچهاي روي دوش انداخته است. دختربچهاي از پشت نردههاي حياطي ميگويد واي و يكي ديگر ميگويد نترس ماسك دارد و حيران نگاهم ميكند كه با ماسك سياه و كيسه سياه وسط كوچه ايستادهام و دستهايم را روي سرم گذاشتهام و دلم ميخواهد جادويي بشود و ماسك صورتي و مانتوي قرمز و كفشهاي سبز شبرنگ داشته باشم و كيسه و كيفم خال خالي سرخ و زرد باشند.به بچهها ميگويم: همسايه روبروييام و بچهها ميزنند به خنده و ميآيند پشت نردهها و ميگويند: ماسكت خيلي بزرگ است خانم، ميگويم: شل هم هست و خيلي وقتها از دماغم ميافتد و خندهدار ميشوم، اما از آن يكي ماسكها بيشتر به درد نفس كشيدن ميخورد.بعد يكيشان ميگويد: مگر كرونا نرفته؟ ميگويم: دوباره برگشته گويا كه چيزي بردارد و چارهاي نداريم جز اينكه ماسك بزنيم. بعد يكي ديگرشان كه چشمهاي روشن پر از خنده دارد ميگويد: ماسك اندازه بزن خب و دست بقيه را به سمت حياط ميكشد، جايي كه مادر يكيشان ايستاده و با خنده به ديوانگي من نگاه ميكند. من هم ميخندم و دستي تكان ميدهم و ميگويم: ببخشيد، دلم نميخواست از من بترسند، مادر بچهها هم سري تكان ميدهد و ميگويد: حق داري. بعد اما كيسه سياه و كيف سياهم را برميدارم و با كفش سياه و مانتوي سياه و روسري سياهم راه ميافتم كه ماسك لعنتي را توي سطل آشغالي بيندازم و يك دانه سفيدش را از داروخانهاي بخرم كه لااقل در چشم بچههاي شهرم يك تكه روشني داشته باشم.