• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4676 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۵ تير

غروب آلبالويي

اميد توشه

از در مترو كه آمد بيرون هرم گرما زد توي صورتش. ماسكش را كشيد پايين و بخار عينكش را پاك كرد. موهايش زير مقنعه چسبيده به سرش و زير بغل مانتويش لك عرق داشت. توي ميدان دستفروش‌ها غوغا كرده بودند. دم دماي غروب شب جمعه، شهرداري به بساطي‌ها كاري نداشت. انگار زير پياده‌رو كوره روشن كرده باشند.
خانه كاري نداشت، براي همين عجله هم نمي‌كرد. چشمش افتاد به گاري ميوه‌فروش كه هميشه قيمت‌هايش ارزان‌تر از بقيه بود. آلبالو را نوبر نكرده بود. با پيرمرد چاق سلامتي كرد. همديگر را مي‌شناختند. آلبالوها زرشكي رنگ با دم‌هاي سبز. يادش افتاد كه يك ‌بار رفته بودند فشم و سر باغ آلبالوي يكي از دوستانش و تا توانسته بودند از روي درخت چيده و خورده بودند. شايد 10 سالي گذشته باشد.
رسيد خانه. طبقه پنجم ساختمان بي‌آسانسور هن هنش را درمي‌آورد. نذاشت تنبل شود. كاسه بزرگ را در ظرفشويي پر آب كرد و آلبالوها را ريخت داخلش. بعد دوش گرفت. كمي سرحال‌تر شد. سريالي كه هر شب مي‌ديد را پلي كرد. داستان چند زن بود كه تصميم گرفته بودند، مرگ تصادفي شوهر يكي از زن‌ها را پنهان كنند. با خودش فكر كرد، كاش آن روز كه بعد اين همه سال رك توي صورتش گفته بود عاشق يكي ديگر شده مثل همين سريال از پله‌ها هلش مي‌داد پايين. چه حرف‌ها. سوسك‌ها را هم نمي‌توانست بكشد و با بدختي و كيسه فريزر مي‌گرفت‌شان و از پنجره مي‌انداخت توي حياط پشتي.
چرا امشب اينقدر يادش مي‌كرد. دو سال بيشتر گذشته بود. با اكانت اينستاگرام فيكش رفت توي صفحه‌اش. ازدواج نكرده بودند اما گاهي عكس‌هاي دو نفره‌شان را پست مي‌كرد. اوايل بيشتر و حالا كمتر. آخرين پست خودش تنها بود كه توي كوه از خودش انداخته بود. جلوي موهايش بيشتر ريخته. دلتنگش شد. ديگر نفرت جايش را داده بود به يكي آزردگي عميق. نبخشيده بودش اما هنوز دوستش داشت. با خودش شروع كرد به بلند بلند حرف زدن. چند تا فحش نرم و نازك به خودش داد كه چرا هنوز دنبالش مي‌كند. هر جور نگاه مي‌كرد از آن زنيكه سرتر بود. بعد فكر كرد مردها هيچ‌وقت بزرگ نمي‌شوند و صلاح خودشان را نمي‌فهمند. بعد چند تا فحش هم به او داد. لبخند زد. دوستش هفته پيش گفته بود بايد زودتر فكري به حال تنهايي‌اش بكند. 
بلند شد رفت توي آشپزخانه. آلبالوها را آب كشيد و گذاشت توي كاسه چوبي كه تازه خريده بود. يك كم نمك پاشيد روي‌شان. رفت روي مبل نشست و كاسه را گذاشت روي پايش. اولي را گذاشت توي دهنش. ترش بود. لب و لوچه‌اش را جمع كرد. از مزه آلبالو خوشش آمد. اين دفعه 3 تا را با هم خورد. شور و ترش. آلبالو دوست داشت. نه به شيريني گيلاس بود و نه به ترشي گوجه سبز. سريال را دوباره پلي كرد. انگار هر يك ‌باري كه هسته آلبالو را از دهانش درمي‌آورد از دلتنگي‌اش كم مي‌شد. دوباره فكر كرد، كاش از پله‌ها پرتش مي‌كرد پايين. حتما سرش مي‌شكست. به جهنمي گفت و يك آلبالوي ديگر برداشت.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون