نگاهي به جهان ذهني زنده ياد كوروش اسدي
ستيز حافظه با فراموشي
فتاح رنجبر
ممشاد شخصيت مرموز رمان «كوچه ابرهاي گمشده»، اهل خاليبنديهاي فلسفي و عرفانبازي، سياسيكاري قديمي است كه به اقتضاي شرايط اجتماعي تغيير چهره ميدهد و وارد زد و بندهاي اقتصادي ميشود و «مهمانيهاي شبانه با زنهاي هرهري» ترتيب ميدهد. از طرفي سرگذشت شخصيتهاي اصلي رمان (كارون، پريا و شيده) به نحوي با ممشاد گره خورده است و همانند مهرههاي بازي در چنبره قدرت ممشاد اسير گشتهاند. او توانسته است در تمام اين سالها چهره حقيقي خود را مخفي نگه دارد. در يكي از مهمانيهاي شبانه ممشاد، شيده پس از رهايي از زنداني پانزدهساله، كارون را كه بساط كتابفروشي دارد، ملاقات ميكند و از او ميخواهد كتابي به نام كوچه ابرهاي گمشده* را براي او تهيه كرده و ساعت پنج عصر فردا به دستش برساند. با بازگشتن شيده از زندان به خانه ممشاد و درخواستش براي ملاقات با كارون، خونسردي ممشاد ازبينميرود و پريشان ميشود. طي ملاقات شيده با كارون، بخشي از گذشته پريا و شيده برملا و چهره حقيقي ممشاد براي خواننده روشن ميشود.
تصوير روي جلدِ شماره 7 ماهنامه مفيد در دهه شصت، چهره انساني ترسخورده و مضطرب را نشان ميدهد كه از فرط ترس و اضطراب، وحشتناك مينمايد اما در دهان باز و آروارههاي مهيب اين پيكره انساني پرندهاي آوازخوان ديده ميشود كه نشانهاي ميتواند باشد از نويسنده بودن اين هيبت انساني. اين تصوير، نقاشي عليرضا اسپهبد و مربوط به مطلب ِاضطراب و نوشتن است. در صفحه ۳۱ آن، نقدي به قلم نويسندهاي جوان نوشته شده است با عنوان فرعي ِ«اضطراب و وحشت، حادثه و شخصيتپردازي در آثار ساعدي» و با عنوان اصلي «اضطراب و نوشتن».
همان منتقد، در ميانسالي، در دهه هشتاد در رمان «كوچه ابرهاي گمشده»، روايتگر اضطراب و وحشت است در هالهاي و گردابي كه همهچيز را فروميدهد و فروميپاشد: برگهاي درختها در حال ريختن هستند، پوستهپوسته از تن درخت كنده ميشوند، گنجشكها در حال سقوط و ... .
رمان از طريق دو جريان عمده روساختي و ژرفساختي روايت ميشود. بر روي يك خط زماني روساختي و در فاصله بين دو شب و در طول يك روز، جريانات متعدد ژرفساختيِ زمانمند شكل ميگيرد. بر روي زمان خطيِ مستقيم دو نوع روايت عيني و ذهني پيشبرنده جريان رمان است؛ اما اين خطِ حاملِ زماني، از طريق پارهروايتها و خردهروايتهاي متعدد در مسيرهايي برگشتي و دايرهوار، مدام گسترده ميشود. اين مسيرهاي روايتي ضمن ايجاد كردن و جريان بخشيدن به ژرفساختهاي روايتي، زمان داستاني را نيز به تعويق مياندازد و بدين طريق زمان روايت داستاني چنان كش ميآيد كه ميخواهد طول خود را بهاندازه زمان طبيعي كند؛ بهطور مثال فاصله ديدار كارون و شيده در قرار گذاشتهشده، آنقدر با روايتهاي متعدد به تعويق ميافتد كه زمان روايت داستاني منطبق بر زمان روايت طبيعي و ساعت انساني ميشود.
خط ِخشك زمان، از لحظه خروج كارون از منزل ممشاد شروع ميشود. (كارون پس از عبور از كوچه و خيابان به خانهاش ميرسد تا بعدازظهر در خانه ميماند و براي خريد كتاب كوچه ابرهاي گمشده و رساندن آن به دست شيده از خانه بيرون ميآيد و پس از جستوجوهايي بينتيجه و ملاقات با شيده در منزلش، عصر به همراه سارا، دختر همسايه، به خانه ممشاد بازميگردد و در نهايت پس از رفتن به زيرزمين منزل ممشاد و كيفورِ وافور شدن بدون شركت در مهماني از خانه ممشاد خارج ميشود). اما بر روي اين پيرفت زماني با تمهيدات زباني و ريختنگاري از سويي و درهم تنيدن روايتهاي عيني و ذهني در بافتاري روايي از سويي ديگر، خطِ خشك زمان آبستن حوادث سيساله ميشود و رمان حجم پيدا ميكند.
متن از خردهروايتها وپارهروايتهاي متعددي شكل گرفته است كه درنهايت به بازخواني تاريخ سيساله انجاميده است. افق روايي بهگونهاي تنظيم شده است كه دوربين روايي همدوش شخصيت اصلي (كارون) در حركت است و جلوتر از او نميرود و خواننده اطلاعات خودش را فقط از طريق نحوه مواجهه راوي با متن و تجزيهوتحليل سازوكار نوشتن بهدست ميآورد و نه از خلال بيان علت و معلولهاي معمول و توضيحات اضافي راوي. اولين خردهروايت متن با عبور از مقابل دانشگاه و ديدن كارگران شروع ميشود و خواننده با توجه به نحوه چيدمان و تقدم و تأخر روايتهاست كه متوجه اولويتهاي نويسنده و سمتگيري معنايي او ميشود. دانشگاه و كارگران رويكردي كنايهاي نيز مييابند و در ادامه با شغل كارون (كتابفروشي) و ايدههايش مرتبط ميشوند. درواقع نحوه چيدمان روايتها از خيابان انقلاب و دانشگاه و كارگراني كه در حال ماله كشيدن روي ديوار هستند و در ادامه برخورد كارون و رفتگر محله و درگرفتن گفتوگويي صميمانه ميان آنها و وارد شدن به منزلي جمعوجور در آپارتماني، مسير حركتي و نشانههاي متني همه اشاره و كنايهاي ميشوند براي ورود به فهم معنايي داستان. البته در اين فاصله كابوسهاي در خواب و بيداري با زاويه اولشخص و خردهروايتهاي ديگري نيز آورده ميشود تا خواننده را مهيا براي ورود به دنياي پارهروايتهاي متني كند؛ مانند ديدن ولگردي به نام ابليسه و ماشين پليس و تقابل وحشت و ناامني «وحشت واژهاي بود كه بر پشت لباس دو مرد حك شده بود police» (ص۱۴) يا با امنيت در لباس رفتگر «يك تكه امنيت نارنجي». كارون كيسهاي از دست رفتگر محله كه در جوي آب افتاده است ميگيرد كه حاوي دستنوشتهها و دفترهايي است كه خاطرات و داستانهاي ناتمامي در آن نوشته شده است كه بازخواني اين نوشتهها به همراه روايت طولاني شيده تمام كلاف پارهروايتها را يكييكي باز ميكند و تا غروب داستان و پايان آن، در كار حجيم كردن و تعليق داستاني پيش ميرود. البته تعليق در اينجا تنها عنصري بيروني بهمثابه شگردي داستاني نيست، بلكه به عنوان ماده دروني سازوكار شكلگيري رمان نيز محسوب ميشود. رهآوردي كه اين نوع داستاننويسي دارد اين است كه با نقب زدن به خاطرات و ورود به دنياي پارهروايتها و خردهروايتها خواننده گشتي دايرهوار به اعماق زمان ميزند و در اين واكاوي به خودآگاهي ميرسد. هر خاطره، خاطره جديدي باز ميكند، برخورد با هر شيئي يادي را زنده ميكند و هر بو و رنگي و نشاني تبديل به واقعهاي ميشود كه تكههايي از خاطرات رفته بر مردمان يك مرزوبوم را زنده نگه ميدارد.
اتفاق مهم اما آنجايي روي ميدهد كه روايت براي نشان دادن الگويي رفتاري تا آنجا پيش ميرود كه شخصيت كارون را بهمانند ابژهاي برميكشد؛ به اين معنا كه تمام محدوديتهاي بيروني و دروني كارون كه ناشي از ناچاري زيستي اوست در مقابل ايدهها و آرمانها و اعتقادات كارون صفآرايي ميكنند تا درنهايت از كنش و واكنش مجموعه عوامل دروني و بيروني و از گذر ساختار زباني واقعيتي جديد سر بركند كه در عين شخصي بودن ارجاع ميدهد به موقعيت زيستي طبقاتي از مردم كه به افق فكري و زيستي كارون نزديك هستند.
خواننده با خواندن اين رمان به دركي از واقعيتهايي ميرسد كه قشري از روشنفكران و اهل كتاب را محدود كرده است و درمييابد چگونه فشارها و ناامنيهاي بيروني منجر به آسيبهاي دروني شده است؛ درنتيجه روايتهاي بزرگ از روياها و الگوهاي ساختهشده در ارتباط با مقوله روشنفكري، رنگباخته و اين روند به محدود شدن آرمانهاي اهل كتاب منجر شده است. پس اين رمان بدون اينكه سعي در ساختن يك تيپ داشته باشد خواننده را به دركي رهنمون ميكند كه درعينحال كه آگاهيدهنده است درمانگر نيز هست و همچون مرهمي بر زخمهاي وجودي انسان ماليده ميشود. داروي كاتارسيس و پالايش رواني كه خوانندگان يك متن را به واقعبيني نزديك ميكند و حالتي پذيرنده و معقول را به خواننده هديه ميكند بهخوبي با خواندن اين رمان به خواننده تزريق ميشود؛ چراكه نمايشِ اين وضعيت آرمانزداييشده است كه پوچي هيجانات و التهابات و احساساتگرايي را به بهترين نحو برجسته كرده است و ساختاري ارايه ميدهد كه از آن خودآگاهي جمعي افاده ميشود. محدوديتهاي آرمانزدايانه محتواي رمان، همسو ميشود با محدوديتهاي زاويه روايت.
زاويهديد روايت محدود به ذهن كارون است، پس كل جريان روايي در هالهاي از ابهام معنايي در حركت است؛ چراكه كارون فراموشكار است. «خيلي بد شد. هر چه فكر ميكنم قرارمان چه بود يادم نميآيد» (ص۲۳) . عدسي روايت نيز كه محدود به ديد و ذهن اوست بهواسطه اين فراموشكاري و وهم و خيال، كدر است و صراحت و شفافيت لازم را در نقل وقايع ندارد؛ پس داستان نيز با چاشني ابهام روايت ميشود. ازآنجاييكه راوي توانايي ارايه اطلاعات كامل را به خواننده ندارد، بايد از طريق تمهيدات نشانهشناسيك نويسنده و روايت راويانِ ديگر، جهان معنايي متن را كشف كرد.
انطباق سفر عيني و ذهني بر همديگر و در همان حال پيريزي ساختمان رمان بر پايه اين انطباق و به گردش درآوردن فرم و محتواي داستاني در درون اين ساختار ادبي كاري است كه نويسنده در اين رمان از عهده آن برآمده است. موضوع كرونوتوپ ويژگي كلي همه رمانهاست اما عمده شدن زمانمكانمندي در اين رمان ويژگي خاصي دارد و با ساير زمانمكانمنديها متفاوت است. كل رمان در فاصله بين دو منزل و كوچهها و خيابانهاي متصل به اين دو خانه شكل ميگيرد. ابتداي رمان و انتهاي رمان به خانههاي ممشاد منتهي ميشود. خانه به عنوان مكاني خصوصي و خيابان به عنوان مكاني عمومي پر است از ناامني. ازآنجاييكه نشانههاي متني، پدر سارا را به عنوان نويسنده متنهاي سامان و رامين معرفي ميكند، كل گردانندگان روايتها و پريا نيز كه كتاب كوچه ابرهاي گمشده متعلق به اوست به نحوي در يد بااقتدار ممشاد اسير گشتهاند و به لحاظ مكاني اجير او هستند.
تمام هموغم شخصيتهاي اصلي رمان (كارون، شيده و پريا) رهايي از وضعيت پرمخمصه سلطه ممشاد است. بايد توجه كرد كه ابتدا و انتهاي رمان، خارج شدن كارون از خانه ممشاد را روايت ميكند و در طول رمان نيز كارون سعي دارد از اعتيادش و سيطره ممشاد رهايي يابد. شيده نيز با خروج از خانه ممشاد و در حضور كارون با بازگويي خاطرات و افشاي روابطش با ممشاد از او فاصله ميگيرد. پريا نيز در گيرودار مبارزاتي خودش از ممشاد جدا ميشود. در ظاهر همه فضاهاي خصوصي (خانهها) و عمومي (كوچهها و خيابانها) و زمانه، به نحوي استقرار يافتهاند كه به نفع طرح و توطئه ممشاد و به ضرر ساير راويان و نويسندگان متعدد پارهروايتهاي رمان اعم از كارون، پدر سارا، شيده، سارا، رامين، سامان و همايون عمل ميكنند. زمان خطي (زمان حال روايت) نيز ـ ازآنجاييكه لختي و كندي در حركت كارون ميتواند حاصل اعتياد كارون درنتيجه رفتوآمدهاي او به خانقاه ممشاد باشدـ تحت سيطره ممشاد است و حركتي كند دارد و بيشتر از آنكه رونده باشد حالتي بازدارنده و چرخشي به خود گرفته است. اما زمان ژرفساختي تحت سيطره راويان متعددي است كه با روايتهايشان به قديمِ زمان نقب ميزنند و در مقابل مخفيكاريهاي ممشاد در پي افشاگرياند؛ بنابراين ازيكطرف، قدرت ممشاد عرضاندام ميكند و از سوي ديگر ساير راويان از طريق به رخ كشيدن اقتدار زباني و بيانگري، طرح و توطئه بخشي از كلاف روايي را به نفع خودشان باز ميكنند. نكته مهم اينجاست كه نزد خواننده نقش ممشاد با تمام تلاش او در مخفيكاري و سياستبازي، در مقابل راهبرد نويسنده، دهان افشاگر و قلم روايتگر راويان متعدد، درنهايت نقش بر آب ميشود. ممشاد كه معنا و سابقه نامش با اقتدار و مريد و مرادي و عرفانگرايي گره خورده است، بهگونهاي در رمان روايت ميشود كه با پريا، شيده، كارون و در انتها سارا در رابطهاي نابرابر قرار گرفته است. اين نابرابري از طريق بررسي طرح داستاني بهخوبي نمايان ميشود.
در طرح داستاني شخصيتهاي عمده هر يك به نحوي در چنبره قدرت او اسير گشتهاند. اين اسارت و وابستگي در روايت محو، كمرنگ و با عدم قطعيت همراه شده است؛ اما در ساختار فيزيكي داستان به شكلي نمادين ناخواسته، معنا پيدا ميكند. نويسنده بهگونهاي جريان روايي داستان را هدايت ميكند كه شخصيتهاي اصلي داستان راه پسوپيش ندارند؛ چراكه مسير فيزيكي داستان به نحوي طراحي شده است كه درنهايت گزير و گريزي براي شخصيتها باقي نميماند و تمامي مسيرها به خانههاي ممشاد منتهي ميشود. براي فهم معناي حداقلي داستان و ابهامزدايي از آن، توجه به مسير زمانمكانمند داستان در كنار ساير عناصر داستاني لازم و ضروري است.
جريان متن را روايتهاي متعددي بهپيش ميبرند. در دل روايت سوم شخص محدود به ذهن كارون كه بعضي مواقع از خلال ذهن كارون نيز عبور ميكند، خواننده با پارهروايتهاي چندگانه ديگري مسير روايي را پيش ميبرد و شخصيتهاي فرعي و اصلي ديگر عهدهدار باز كردن كلاف متن ميشوند. علاوه بر پارهروايت همايون (دوست كارون) كه براثر استعمال ماده محرك، روايتي دروغين و همسطح با پايگاه اجتماعي خودش ارايه ميدهد، شاهد روايت شيده هستيم كه بخشي از گره روايي را باز ميكند. همچنين دو روايت سامان و رامين با زاويه ديد اولشخص، با بازخواني دستنوشتهها و دفترهاي درون كيسهاي كه كارون پيدا كرده است، تكنيك روايت در روايت را برجسته كرده است. اين تكنيك نوشتاري و مشاركت راويان متعدد در پيش بردن جريان روايت با فرم و محتواي رمان چفتوبست ميشود. روايت شيده و پريا كه در ابتداي نوجواني يار غار يكديگر بودهاند و در جريان حوادث سياسي ساليان بعد كه سرعت رويدادها مجال تفكر را از آدم ميگرفت، روبهروي همديگر قرار ميگيرند، با روايت سامان و رامين منطبق گشته و بر يكديگر سايه مياندازند تا خواننده از خلال مرور روايتها، ناكارآمدي روابط و مناسبات اجتماعي تاريخ سيساله را به ياد آورد.
اين روند شكست و نوميدي در روابط و مناسبات اجتماعي كه از وضعي طبيعي حكايت دارد، در روايتهاي مربوط به سامان و رامين تغيير ماهيت داده و بعدي فرهنگي مييابد و روند رشد داستاننويسي را نمايان ميكند. همچنان كه در بالا ذكر شد پيرنگ روايي در زمان حال روايت با موضوع كرونوتوپ تحت اقتدار و حاكميت ممشاد قرار گرفته است و نويسنده تنها از طريق ايجاد ژرفساخت روايتي كه بخشي از آن مربوط به روايتهاي مختص سامان و رامين است، بعد فرهنگي را در مقابل وضعيت طبيعي برميكشد و هنر را در مقابل تاريخ قرار ميدهد و پيروزي ادبيات و هنر را در مقابل شكست و وادادگي اجتماعي نمايان ميكند.
محتويات كيسهاي كه كارون پيدا ميكند، شامل دستنوشتههايي است بهاضافه دو دفتر قهوهاي و آبيرنگ. سامان راوي دفتر آبي و رامين راوي دفتر قهوهاي است. وجه مشترك اين متنها، تلاش بهمنظور داستاننويسي، تمرينهاي نوشتن و مفاهيم نوشتاري است. در بازي تودرتوي روايي، نويسنده رمان، كورش اسدي، نويسنده بينامونشاني را به ياري ميطلبد تا از طريق متنهاي اين نويسنده پنهان، بر اهميت داستاننويسي و معناي پنهان واژهها تأكيد شود؛ بهطور مثال استفراغ كردن تنفر كارون را نشان ميدهد. در صفحه ۱۴۹، سامان ناگهان از بنبست نوشتن بيرون ميآيد و به استفراغ بعد معنايي ژرفتري ميبخشد و از تنفر به توانايي انجام كار ارتقا ميدهد؛ سپس از صفحه ۱۵۰ تا ۱۷۲ متني آورده ميشود كه به نحوي متن اصلي رمان را آينهگرداني ميكند؛ بهعبارتديگر متن سامان با آن كليتش و مسيرش از ميدان ۲۴ اسفند و كتابفروشيها و پارك پشت دانشگاه و منزلش، منطبق ميشود با متن اصلي رمان، بهگونهاي كه هم وارد روايت شيده ميشود و هم به بخشي از تاريخ و وقايع رمان توجه ميكند؛ البته توجهي رشديابنده كه دست رد به سينه تاريخ ميزند و ضمن طرد مفاهيم كلي و شعاري، با تمركز بر احساسات شخصي سركوبشده، تاريخ را مغلوب داستان ميكند.
*اسدی، کوروش (1397). کوچه ابرهای گمشده، تهران: نیماژ.
در صفحه ۳۱ شماره 7 ماهنامه مفيد در دهه شصت، نقدي به قلم نويسندهاي جوان نوشته شده است با عنوان فرعي ِ«اضطراب و وحشت، حادثه و شخصيتپردازي در آثار ساعدي» و با عنوان اصلي «اضطراب و نوشتن». همان منتقد، در ميانسالي، در دهه هشتاد در رمان «كوچه ابرهاي گمشده»، روايتگر اضطراب و وحشت است در هالهاي و گردابي كه همهچيز را فروميدهد و فروميپاشد...