روز هفتاد و پنجم
شرمين نادري
آدم ميتواند شبيه شهرش شود يا حتي شهر ميتواند آدم را تسخير كند مثل تهران كه انگار اغلب آدمهايش را با خاكستري تيرهاي رنگ زده و حوصلههايشان را مثل گنجشكي پرواز داده است. اين را هم وقتي با خودم ميگويم كه دارم خيابان شريعتي را به سمت پايين گز ميكنم. مردم شهر اما گرمازده و بيحوصله با ماسك و بيماسك توي پيادهروها راه ميروند و به هم تنه ميزنند و وقت گذشت از خيابان، حوصله رعايت حقوق هم را ندارند و حتي گاهي حوصله ندارند كه به خاطر حقشان يقه هم را بگيرند و دعوا كنند . بعد اما من كنار دكه روزنامهفروشي سر خيابان دستجردي به آقاي كتابفروشي كه سالهاست كتاب دستدوم و روزنامه ميفروشد، ميگويم مردم چقدر خستهاند و آقاي كتابفروش هم ميگويد، حق دارند. اين را كه ميگويد از دكهاش بيرون ميآيد و كتابهاي قديمي را جلويم ميشمرد و قيمتهايش را رديف ميكند؛ جان شيفته دويست تومن، بوف كور چهل تومن، چه ميدانم تيستوي سبز انگشتي پنجاه تومن.
ميگويم پشت كتاب تيستو هم نوشته پنجاه تومن و حالا قيمتش هزار برابر شده كه آقاي كتابفروش جوابي نميدهد به من و فقط لبخندي ميزند، من هم لبخند ميزنم، البته اگر لبخندم از پشت ماسك معلوم باشد، بعد يادم ميآيد كه تيستو يك فرشته كوچك بود دست به هرچه كه ميزد، پر از گل و برگ ميشد. مثلا تفنگ سربازي را وسط جنگ پر از گل و بوتههاي سبز كرده بود يا كلاس مدرسهاي يا خيلي جاهاي ديگر را و آن وقت دلم ميخواهد تيستوي سبز انگشتي، پسر كوچك آن كتاب به تهران بيايد، از سر تا ته تهران را با انگشتهايش لمس كند و گلهاي رز و نسترن و ياس برايمان بكارد حتي در وسط چهارراه دستجردي و شريعتي، روي سنگفرشها، خط عابر پياده، چراغهاي راهنمايي و بين ماشينها، جايي كه آدمها حتي حوصله دعوا هم ندارند و وقت رد شدن اصلا به پيچ امينالدوله حياط خانه كودكيشان فكر نميكنند، همان كه بوي خوش تابستان ميداد و پر بود از شهد و شيريني.