تجربه دوازده كيلومتر دويدن
سيد حسن اسلامي اردكاني
نود دقيقه در مسير خاكي بين تپه ماهورهاي صافشده يكسره دويدم و سرانجام توانستم دوازده كيلومتر كامل را بدوم. تجربه تازه و متفاوتي بود. در پي گسترش كرونا و تعطيل شدن استخرها، مجبور شدم عادت بيست و پنج ساله شنا كردن را موقتا كنار بگذارم. اين كاستي را با كوهپيمايي بيشتر جبران ميكردم تا آنكه پس از ماه رمضان تصميم گرفتم «دويدن» را جايگزين شنا كنم. كار سادهاي نبود. ميگفتند فشار زيادي به زانو وارد ميكند و آسيبزا است. نگاه خيره و چه بسا تمسخرآميز رهگذران هم مزيد بر علت ميشد.
با اين حال، تصميم گرفتم آرام و جدي شروع كنم. كتابهاي انگليسي درباره دويدن را خواندم. در اين مرحله حدود بيست كتاب را مطالعه كردم. اولين كتابي كه خواندم، فلسفه و دويدن بود. اين كتاب مجموعه مقالاتي بود از استادان فلسفه كه خودشان اهل دويدن بودند، از جمله خانم مارثا نوسباوم، فيلسوف امريكايي كه ماراتن و نيمماراتن ميدود. بعد با جورج شيهان آشنا شدم كه از بهترين مربيان دو در امريكا و براي خودش فيلسوفي بود. او كه در ميانسالي به اين رشته روي آورده و در آن درخشيده بود، آن را راهي براي گسترش خودآگاهي، رشد و بلوغ معنوي ميدانست.
همچنين كتابهاي جِف گالووي را خواندم كه تجربه پنجاه سال دويدن و آموزش دادن به بيش از پانصد هزار دونده را در آنها گنجانده بود. خلاصه در اين مدت كوتاه خواندم و آموختم. البته در حد تامل و نظر متوقف نماندم و آرام آرام شروع كردم به دويدن. اپ يا برنامه خوبي به دست آوردم و گويي مربي مجازي گرفتم و روزانه دويدن را از ده ثانيه شروع كردم و سريع پيش رفتم. برنامهام اين بود كه تا آخر تابستان بتوانم حتما ده كيلومتر به شكل پيوسته بدوم و اگر موفق شدم خودم را تشويق كنم تا به سمت نيمهماراتن (21 كيلومتر) بروم. برخلاف انتظار، كارها خيلي خوب پيش رفت. گرماي هوا، خستگي و تكراري بودن اين فعاليت هيچيك مرا سرد نكرد. سريع به اين فعاليت معتاد شدم و ديگر ذهنم از شنا خالي شد. تا آنكه پنجشنبه گذشته فرا رسيد. هوا گرم و آسمان ابري بود. باد موافق يا نسيم ملايمي هم نميوزيد. با ريتم ثابتي شروع كردم. حس كردم خيلي خستهام. چون روز قبل 70 دقيقه پيوسته دويده بودم. به روي خودم نياوردم و ادامه دادم. با بيحالي و ترديد شروع كردم به دويدن. پاهايم سنگين بود و خوب حركت نميكرد. ده دقيقه اول به همين ترتيب گذشت. تنفسم ثابت نبود و كند و تند ميشد. اما از ده دقيقه دوم به بعد حس كردم بدنم همزمان گرم و نرم ميشود. عرق از همه منافذ پوستم بيرون ميزد. نه هدفن داشتم و نه به چيزي گوش ميكردم. آرام آرام از خودم فاصله ميگرفتم و به ساعت هم توجهي نداشتم. به تدريج ريتم دويدن ثابت ميشد؛ گويي مسيري يكنواخت را در حالت بيزماني طي ميكنم. همچنان تنم خسته بود. خوب ميدويدم، ولي حس خوشي نداشتم. گرماي بدنم بيشتر و بيشتر ميشد. همه بدنم داغ ميشد، گر ميگرفت و بعد از چند دقيقه عادي ميشد. تنفسم ثابت و يكنواخت و ضربان قلبم منظم بود. گويي لوكوموتيوي با سرعتي معين پيش ميرود. صدايي نبود، جز گامهاي مرتب و دم و بازدم آهنگين. انگار بدنم سبك شده بود. بيآنكه به ساعتم نگاه كنم، حس كردم كه بيش از چهل دقيقه است دارم ميدوم. ناخواسته سرعتم زياد شده بود. انگار مايعي در بدنم رها شده بود و سبكي خاصي را تجربه ميكردم. اين همان حالتي است كه بر اثر رها شدن اندورفين در بدن پديدار ميشود و به آن سرخوشي دوندگان «Runners’ high» ميگويند. ديگر از خستگي يا بيحوصلگي نشاني نبود؛ گويي بر زمين با فاصلهاي اندك سُر ميخوردم. زنگ ساعتم به صدا درآمد و مسافت ده كيلومتري به پايان رسيد. با اين حال ادامه دادم و دوازده كيلومتر كامل دويدم. باز دوست داشتم ادامه دهم. عجيب بود بعد از نود دقيقه دويدن هنوز دوست داشتم بدوم. همه بدنم خيس شده بود. هوا تاريك بود و نگران بودم كه پاهايم به سنگي بخورد و تعادلم را از كف بدهم. بدنم خسته بود. اما سبكبال شده بودم. نفسم طبيعي و ضربان قلبم بالا اما منظم بود. نوعي شعف و شور رهايي را تجربه ميكردم. كاش ميشد اين لذت را بدون عرق ريختن و خستگي به دست بياورم. اما اين تجربه رهايي، از دل عرق ريختن و درد كشيدن به دست ميآيد: «تا نگريد ابر كي خندد چمن؟»