داستانهاي كوتاه منتشر نشده از جمال ميرصادقي را در ستون «رسم زمانه عوض شده» بخوانيد
اين هفته
هجرت
جمال ميرصادقي
از سر خاك زنش كه برگشتند، كودكش را بر دوش گرفت و از شهر بيرون آمد. مرض شهر را گرفته بود. مردمان فربه ميشدند و فربه ميشدند و از حركت ميماندند. ميافتادند و ميمردند. بيماري بسياري را برده بود و همچنان ميبرد. زن او از اداره كه به خانه آمده بود، شروع كرده بود چاق شدن و چاق شدن، هفتهاي نگذشته بود كه توي بيمارستان مرده بود. هر روز زاريها از جايي بلند ميشد. زنها و مردها از سر كارهايشان كه برميگشتند، ميخوابيدند و صبح كه بيدار ميشدند، بدنشان گوشت آورده بود.
عزادارها در شهر راه افتاده بودند و زاري ميكردند و به سر و سينه خود ميزدند و بخشايش ميطلبيدند... شهر مرض زده بود. بيماري پير و جوان را ميبرد. بيمارستانها پر شده بود. بچهها پدر و مادرهايشان را از دست ميدادند و توي شهر ول ميگشتند، بيماري سراغ آنها نميرفت. بعضي خانه و زندگيشان را رها ميكردند و از شهر ميرفتند.
راه كه افتاد، عدهاي با او همراه شدند. بچهها دنبالشان راه افتادند. راه بيابان را در پيش گرفتند. هر چه از سواد شهر دور ميشدند، صداي عزادارها كمتر ميشد.
«كجا داريم ميريم رييس؟»
«جايي كه بايد بريم.»
«تاريكه.»
«چراغهاتون رو روشن كنين.»
پيش روي آنها بيابان تاريك بود. ماه زير ابر رفته بود، هر كدام از آنها چراغي به دست داشتند. بعضيها بچهها را كول كرده بودند. راه ناهموار بود، سرازيري و سربالايي بود. زنها و بچهها پيشاپيش آنها ميرفتند. هر چه پيش ميرفتند، ابرها كنار ميرفتند و آسمان روشنتر و هوا خوشتر. تاريكي ميشكست. ستارهها ميدرخشيدند... لباسهاي سياه از تنشان ميريخت. زني شروع كرد خواندن، ديگران با او همراهي كردند و آوازشان بلند شد. ستاره صبح كه طلوع كرد، آواز پرندهها با آنها همراه شد. به بيشهزاري رسيده بودند. صبحگاهي روشن سر برميآورد. خورشيد بر برگهاي درختها، ذرههاي طلا ميريخت، از دور صداهايي آنها را ميخواندند. تولد دوبارهاي يافته بودند.