• ۱۴۰۳ دوشنبه ۵ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4700 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲ مرداد

فايت كلاب

اميد توشه

لحظه‌اي كه ناغافل با مشت زد توي صورتم انگار از چشمم پريد. دستم را گرفتم روي صورتم و دو زانو وسط پياده‌رو نشستم. ماسكم را درآوردم كه از خون دماغم خيس شده بود. يك كم آن‌ طرف‌تر ايستاده بود و با نگراني نگاهم مي‌كرد. شايد 30 ساله با پيشاني‌ كوتاه. دو تا برآمدگي هم جاي شاخ‌هاي در نيامده‌اش. از روي تي‌شرت هم معلوم بود بدنش ورزيده است. خانم ميانسالي آمد بالاي سرم:«چرا وحشي بازي در ميارين... گوشت به اين گروني مي‌خوريد، بپريد به هم؟» 
نا نداشتم بگويم، گياهخوارم و من داشتم راهم را مي‌رفتم كه يارو از روبه‌رو آمد و با مشت زد توي صورتم. از چشم‌هايم سوال مي‌باريد. مي‌خواست جلو بيايد اما انگار مي‌ترسيد. بلند شدم. بالاي دماغم را گرفتم تا خونش بند بيايد. هوا گرم‌تر از اين بود كه دلم بخواهد دعوا كنم. حالش را هم نداشتم. خيلي وقت بود دعوا نكرده بودم.
آمد نزديك‌تر. «آقا ببخشيد... دماغت شكست؟» نشكسته بود. بي‌حال گفتم «اوسكولي چيزي هستي؟» به خل وضع‌ها نمي‌مانست. سر و وضع مرتبي داشت. دوباره عذرخواهي كرد. محتاط آمد نزديك و صورتش را آورد نزديك. خانم ميانسال با نفرت نگاهش مي‌كرد. با خجالت گفت «شما هم يك مشت بزن...» يك كم مكث كرد و ادامه داد «فقط تو دهنم نزن. دندونام رو تازه درست كردم.» پس اشتباه مي‌كردم؛ حتما خل بود.
رفتم روي جدول كنار جوي نشستم تا از كوله‌ام دستمال دربياورم. خانم ميانسال غرغركنان رفت. آمد روبه‌رويم ايستاد. «آقا تو رو خدا بيا بزن.» نگاهش نكردم. «بي‌غيرت بيا بزن ديگه.» با خودم فكر كردم اين هم شانس منه و زدم زير خنده. فقط همين را كم داشتم. گفتم «برو آقاجون... ولي قرص‌هات رو بخور.» رفت عقب‌تر. نگاه تاسف‌باري به من انداخت و گفت:«استادم گفته بود اين‌ جوري ميشه... شما دومين نفري هستي كه امروز منو نمي‌زنن.» پس يكي ديگه را هم زده بود. «الان زنگ مي‌زنم ۱۱۰» نترسيد.«باشه. ولي اول بيا يك مشت به من بزن.» خون بند نمي‌آمد. سرم را بالاتر گرفتم. مزه آهن خون رفت توي حلقم. «استادم راست مي‌گفت؛ مردم ديگه تو سري‌خور شدند... كتك‌شون هم بزني و خواهش كني، تلافي كنند هم باز از حق‌شون مي‌گذرن.» فكر كردم شايد از اين ديه‌بگيرهاي جديد است. مثلا دستت بخورد بهش سريع شكايت كند تا ديه بگيرد.
از اينكه بزنمش نااميد شد. نشست كنارم. پرسيدم:«استادت نگفت اگه بگيرنت بايد خدا تومن ديه بدي.» با پايش سنگ توي باغچه را جابه‌جا كرد: «گفت زنگ نمي‌زنن و اگه زدند تو فرار كن.»
پرسيدم اين استاد بي‌پدر و مادرت رو كجا ميشه ببينم. جواب داد:«قانون اول باشگاه مشت‌زني اينه كه در اين مورد با كسي حرف نمي‌زنيم.» كه اين ‌طور. آدرسش كجاست؟ «قانون دوم هم اينكه در مورد باشگاه حرف نزنيم.» يك آقا ببخشيد ديگر گفت و رفت.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون