• ۱۴۰۳ شنبه ۲۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4700 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲ مرداد

روز هفتاد و هشتم

شرمين نادري

گاهي شهر عزادار مي‌شود، درست همان وقتي كه جوان‌هايش را مثل دسته‌هاي گل در دل قبرستان پنجاه‌ ساله بهشت‌زهرا مي‌گذارند.
گاهي آدم‌هاي شهر حوصله حرف زدن ندارند، مثل وقتي‌ كه توي صف بانك‌ خانمي كه دستكش و ماسك و موي قرمز دارد رو به پسر جواني كه ماسك نمي‌زند، مي‌گويد: حرف نزدن ما از بي‌حوصلگي است نه بي‌حرفي، به فكر خودت باش. پسر اما در جوابش مي‌خندد، شانه‌هايش را سفت مي‌گيرد و حس مي‌كند يلي است كه دارد با اين ‌همه زور و طلبكاري آدم‌ها مي‌جنگد. طلبكارها اما يك‌ مشت آدم خسته‌اند، كارمندهاي بانك، دو تا معلم بازنشسته، يك خانم خانه‌دار و من. يك پسر جوان ديگر هم هست كه مي‌گويد آقا من هم مريضي را گرفته بودم، نمي‌داني چقدر سخت است و بعد از بانك مي‌زند بيرون و پشت سرش يكي از معلم‌ها يك ماسك كه بسته‌بندي‌شده و تميز است از كيفش درمي‌آورد و مي‌رود جلوي در و به پسر مي‌گويد بچه جان بيا بگير و كارت را راه بينداز و پسر باز در جواب شانه بالا مي‌اندازد. چه مي‌دانم لابد از نظر خودش پيروز صحنه بانك مي‌شود همين الان و همه ما را شكست داده است اما شهر گاهي آينه تمام‌نماي ما مي‌شود وقتي روزي هفتاد نفر را در سينه آن قبرستان پنجاه‌ ساله مي‌گذارند و كسي براي مرگ شمع تولد فوت مي‌كند. اين را هم نه به اين شاعرانگي، ولي خيلي تلخ‌تر رييس بانك مي‌گويد كه دست‌هاي مستاصل و غمگينش را تكان داده و ايستاده وسط بانك و به پسر گفته است كه لااقل از داروخانه بغلي ماسك بخرد و پسر باز خنديده و كليدش را چرخانده و مسخره‌اش كرده است. گاهي شهر دل‌تنگ مي‌شود، مثل امروز ظهر وقتي بانك را تعطيل مي‌كردند و رييس بانك سرش را گرفته بود بين دست‌هايش و آن دوتا خانم معلم با حقوق بازنشستگي‌شان به خانه مي‌رفتند و من از در پشتي بانك خارج مي‌شدم چون در را به روي پسر بسته بودند و نمي‌خواستند بازش كنند. گاهي آدم نمي‌داند نوشته‌اش را چطور تمام كند، گاهي آدم نمي‌داند چطور بگويد كه كسي لج نكند، گاهي شهر هم خاموش مي‌شود، نه اينكه حرفي نداشته باشد كه انگار بي‌حوصله است شهر من.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون