منوچهر ستوده: نماد عشق به ميهن
دكتر مهدي افشار
از آستارا تا استارباد چقدر راه است، به قامت صد و سه سال زندگي، به فراخنايي هزاران هزار واژه سبز، به گستردگي دشتهاي گرگان، به بلنداي كوههاي البرز سبز پوشيده، به درازنايي آرام سپيدرود كه نرم نرمك به درياي مازندران ميريزد، به پرخروشي هراز در پايابها و تنگهها كه لرزشي ميافكند در دلت از هول تندآبها و آرامشي ميبخشدت كه جريان جاري است و اين جاري آب، جاري زندگي است برآمده از قطره قطره برفابها تا رودي خروشنده شده، راهي و راهي شوند و سرانجام به گستره خاكستري و آبي رنگ بزرگترين و شكوهمندترين درياچه جهان راه يابند و در مسير خود هر خاك سياهي را سبز گردانند، سبزي مخمليني كه دستها را به نوازش دلنشين و چشمها را به ستايشي ناگزير فراميخواند. و هرگاه بخواهم دكتر منوچهر ستوده را به ياد آورم و از او سخن بگويم، جز توصيف طبيعت سبز پوشيده شمال تصوير ديگري در ذهنم نقش نميبندد. ستوده، مرد طبيعت بود و تا پايان زندگي پربار و غنياش در طبيعت زيست، عاشق بود، عاشق ايران. براي نگارش و تدوين مجموعه عظيم يازده جلدي از آستارا تا استارباد، قدم به قدم اين گستره سبز را درنورديد، روستا به روستا را پشت سر گذارد، با كهنسالان روستايي به گفتوگو نشست، يادهايشان را كه از يادهاي پدرانشان داشتند، ضبط كرد، مشاهدات خويش را نكته نكته گردانيد، لهجههاي محلي و واژگان آنان را ثبت كرد كه ثمره اين پويش و كوشش او دهها كتاب شده كه هر يك از آنها فرهنگ در آستانه خاموشي يك قوم را روشن نگه داشته است. ستوده در دانشكده ادبيات دانشگاه تهران كتيبهخواني تدريس ميكرد، به دانشجويان رشته باستانشناسي در مقام استادي. با زبانهاي عربي و انگليسي آشنا بود و اين دو زبان پشتوانه تحقيق و پژوهش او بودند، اما بزرگترين پشتوانه او نگاه تيزبين و كنجكاو و فراتر از آن، پشتكارش در ضبط مشاهدات و رويدادها بود. در مقدمه جلد نخست جغرافياي تاريخي شميران، چگونگي انديشه شكلگيري و تدوين اين كتاب را اينگونه شرح ميدهد: «اواخر بهار سال 1325 شمسي كه روزهاي تعطيل به دامنههاي رشته توچال براي گردش و هواخوري ميرفتم، تصميم گرفتم نام چراگاهها، درهها، كوهها، بندها و چشمههاي دامنه توچال را گردآوري كنم. هنوز سه، چهار يورد و گوسفندسرا در دامنههاي جنوبي رشته توچال باقي بود، هنوز دوغ و ماستي در سر چادرهايشان پيدا ميشد، هنوز افراد عادي دست و دلباز بودند و ميتوانستند سر ظهر از سه چهار نفر از راه رسيده، پذيرايي كنند، هنوز جنگ شهري و دهاتي، ارباب و رعيت، كارفرما و كارگر، مرد و زن، پدر و پسر و مالك و مستاجر و... شروع نشده بود.» در همين مجلد از ريشه نامهاي آشنايي سخن ميگويد و روزگاراني را در يادت زنده ميكند كه به راستي جهان ديگري بود، با مردماني ديگر، به مراتب پاكتر، صادقتر، صميميتر و مهربانتر و آنگاه كه در آجودانيه، احتشاميه، اختياريه، اقدسيه، الهيه و امامزاده قاسمِ ستوده قدم ميزني و تصويرهايي كه از واژه واژه توصيفاتش در ذهنت نقش ميبندد، به مشاهده خيال مينگري، دلت هواي ديگري پيدا ميكند و چراغ آرزويي در اعماق ذهنت روشن ميشود كه امروزه آن را نوستالژي ميخواني كه غم از دست رفتن و هرگز بازنگشتن آن روزها و آن چهرهها و آن تصويرهاست. ستوده در خطه شمال باقي نماند، سرشت جستوجوگرش او را به دورترها نيز برد. براي نگارش اين مختصر شرح حال در كتابخانه خود در ميان مجموعه كتابهايم جستوجويي كردم، ميدانستم لااقل 10 عنوان از كتابهايش را به لطف به من هديه كرده، اما جز دو عنوان كتابش كه يكي جلد نخست جغرافياي تاريخي شميران است و ديگري فرهنگ ناييني كه در صفحه آغازين آن با خطي شتابزده كتاب را به تاريخ 20/3/1366 هديه كرده است، كتاب ديگري از او نيافتم. انتشار فرهنگ ناييني در كنار ديگر آثارش از گستره وسيع رفتارهاي پژوهشي او سخن ميگويد كه به هر جا ورود كرده، پژوهشانه نگريسته و محققانه يادداشتبرداري كرده است. دريغم آمد كه به پيشگفتار اين كتاب اشارهاي نكنم كه سرشت جستوجوگر و تعهد او را به فرهنگ و زبان اين سرزمين نشان ميدهد: «... وقتي از اردكان يزد راهي تهران ميشدم، يك روز تمام با بار و بنه در قهوهخانه اردكان در انتظار وسيله حركت ماندم. اوايل غروب ماشيني باري پيدا شد و پهلوي راننده جاي خالي داشت، مرا سوار كرد... شب به نايين رسيديم. راننده كه خسته و كوفته شده بود، پس از خوردن شام به خواب رفت و اين بنده هم روي صفه قهوهخانه كه با «دم خفتي» فرش شده بود، دراز كشيدم. سروصدا و گفتوگوي قهوهچي و شاگردش با دو، سه تن از اهالي نايين خواب را از چشم من ربود و هر چه بيشتر دقت كردم كه از سخنان ايشان راهي به دهي ببرم، كمتر مقدور و ميسر شد و از همان وقت دانستم زبان مردم نايين قابل بررسي و دقت بيشتري است.» و بدينگونه فرهنگ ناييني شكل گرفت تا در تهاجم رسانههاي گفتاري و تصويري فراموش نشود و حياتي جاودانه يابد. ستوده پاداش طبيعتگرديهاي خود را دريافت داشت و به لطف همين طبيعت و نيز سرشت نيكنفسش تا ديرباز يعني از سال 1292 تا 1395، فراتر از يك قرن به سلامت بزيست. راست قامت بود و اندكي به ظاهر تندخو، اما قلبا مهربان. در هفتاد سالگي مرا دعوت كرد تا پياده از راه شهرستانك به شمال برويم و من سي و اندي ساله از بيم مباداهاي خويش، پاي پس كشيدم. پدروار دوستش ميداشتم، هر چند مرا برادر كوچكتر خود ميخواند با فاصله سي و اندي سال سن و بيهيچ مجاملهاي افتخاري برايم بود كه برادر كوچكترش باشم، اگرچه از سه فرزندش كه يكي از آنها پيش از پدر، با جهان وداع كرد ـ دكتر شاهين ستوده ـ كوچكتر بودم. عشق به وطن در ستوده در تحقيق و پژوهش درباره ايران پايان نميگرفت كه وقتي دو باغ بزرگ كه دستاورد كوششهايش بود، وقف موقوفات محمود افشار كرد تا هزينه دانشجويان بيبضاعت دانشگاه تهران شود، به اين ميهندوستي، جلا و درخشش ديگري بخشيد.
روانش شاد و يادش پيوسته گرامي باد.