در دامنه كوه سبلان بودم كه ياد حافظ افتادم. حافظ شيرازي نه، حافظ خياوي. خياو نام قديم مشگينشهر است. حافظ را از فيلم «Sari kend» - دهكده زرد – ميشناسم. فيلمنامه را او و دوست ديگرم مهدي پريزاد نوشته بودند. مهدي كارگرداني كرد و فيلم از جشنواره بوسان سر در آورد و جز بنده كه در نقش اصلي فيلم ظاهر شدم بقيه عوامل فيلم خوب بودند. رفاقت كردند و به رويم نياوردند. البته حقشان بود چون اين دوستان ميخواستند از وضعيت روحي من سوءاستفاده كنند و من نقش يك كارگردان افسرده را بازي كنم. من هم عمدا بد بازي كردم. حالا من به واقع بد بودم ولي شما بگوييد خوب بودم. خوبيت ندارد.
فصل زردآلوي معروف مشگينشهر در دفتر حافظ بودم و زردآلوهاي مشگين روي ميز. آخ چقدر دلم براي تابستان ميوهها تنگ شده بود. از پنجرههاي باز، سبلان كوچك و بزرگ ديده ميشدند و همهمه عابران پيادهرو به گوش ميرسيد. نسيمي از سبلان، تبريز تابستان در مشگينشهر بود. به هم كه رسيديم از باب دوستي و مراقبت كرونايي فقط شانه به شانه زديم. چه سخت است روي از دوست برگرداندن. دلمان براي ايام در آغوش كشيدن سخت تنگ شده است. به هر حال ايراني هست و همين ماچ و بوسههاي بيدليل و آغوشكشيدنهاي سفت و سخت.
شنيدن بيوگرافي حافظ از زبان خودش يك داستان است.
«سال 52 در مشگينشهر به دنيا آمدم. سال 72 وارد دانشكده امور اقتصادي (وابسته به وزارت دارايي) شدم و شروع كردم به حسابداري خواندن؛ كه مادرم الان هم بعضي وقتها ميگويد اگر آن درس را ول نكرده بودي الان وضعت خوب بود. البته الانم خودم فكر ميكنم كه وضعم خوب است!»
حافظ جان من هم مثل تو فكر ميكنم وضعم خوب است ولي نميدانم چرا مردم نظر متفاوتي دارند. بالاخره خياوي سال 1377 در رشته كارشناسي توليد سيما وارد دانشكده صدا و سيما ميشود.
«داستان (آنها چه جوري ميگريند) را در خوابگاه نوشتم. بعد از نوشتن اين داستان، آمد دستم كه چگونه بايد داستان بنويسم و همه داستانهايي كه تا آن وقت نوشته بودم پاره كردم، ريختم دور. و براي رسيدن به اين نوع نثر آثار جعفرمدرس صادقي خيلي كمكم كرد. بعد از خواندن كتابهاي مدرس صادقي متاسف شدم؛ گفتم من كه سال 75 يك بار و نصفي رمان 2700صفحهاي «كليدر» را خوانده بودم، چرا رمان صد صفحهاي «گاوخوني» را سال 82 خواندم؟ تابستان سال 88 معدهام سوراخ شد كه اشتباهي تشخيص دادند و بار اول سهلانگارانه عمل كردند كه تا مرگ رفتم و دو ماه آيسييو خوابيدم و الان هم در راه رفتن كمي مشكل دارم. (هرچند كه هر روز 8 كيلومتري راه ميروم) ولي اين مردن و زنده شدن يك موهبت هم داشت كه از كار بازنشسته شدم و الان آزاد آزادم.»
حافظ خياوي داستان نمينويسد او داستانهايي را كه از فضاي زيستياش ياد ميگيرد، تعريف ميكند و روي كاغذ ميآورد. شايد به همين دليل است كه خواننده را همراه خودش و داستانهايش ميكند. حافظ بعد از نوشتن چندين مجموعه داستان ديگر هنوز زير سايه «مردي كه گورش گم شد» است و دل خوشي از اين اتفاق ندارد با اينكه اين مجموعه جايزه تنديس بهترين مجموعه داستان سال 1386 از دومين دوره جايزه ادبي روزي روزگاري را برايش به ارمغان آورد و تا امروز 10 بار به چاپ رسيده است و سال2012 به زبان فرانسوي منتشر شد كه همان سال كانديداي جايزه ادبي «كوريه انترناسيونال» بود. خياوي با مجموعه اولش پايش را در ادبيات داستاني ايران سفت كرد. او مجموعه «بوي خون خر» را به عنوان دومين مجموعه داستان در سابقهاش دارد كه آبان ماه 93 اينترنتي منتشر و ترجمه فرانسوياش سال 2016 در فرانسه چاپ شد. بعدتر رمان «همه خياو ميداند» ارديبهشت ماه 96 الكترونيكي منتشر ميشود. اواخر پاييز 96 مجموعه داستان «خدا مادر زيبايت را بيامرزد» را نشر ثالث منتشر كرد كه اين مجموعه را حافظ سال 89، 90 نوشته بود. همين مجموعه سال 97 از سوي مجله تجربه به عنوان بهترين مجموعه داستان سال 1396 انتخاب شد.
سال بعد نوبت ترجمه تركي مجموعه داستان «مردي كه گورش گم شد» از سوي نشر «گئجه كيتابليغي» در تركيه بود.
رمان «آلچا گوزوندن گلسين» به زبان تركي، در اولين روزهاي سال، در روزهايي كه كرونا همه را خانهنشين كرده بود در اينترنت منتشر شد. بعضي از داستانهاي حافظ به زبانهاي انگليسي، چكي و كردي ترجمه شده و در همان كشورها چاپ شدهاند.
حافظ خياوي هماكنون ساكن زادگاهش مشگينشهر است و قبل از كرونا در اداره ارشاد اين شهر كارگاه داستان داشت. حالا از كارگاههاي آنلاين داستان خشنود نيست. از او در مورد ناداستان پرسيدم.
-هنوز آنقدر سوژه براي داستان دارم كه فرصت ناداستان نوشتن ندارم. وقتي ميخواهم چند جمله كوتاه از چيزي بنويسم ناخودآگاه از درونش داستان بيرون ميآيد. وقتي حرف ميزنم داستان ميشود. شايد به خاطر اين است كه نگاهم به دنيا داستاني است. شايد هم اين ضعف من است كه نميتوانم ناداستان بنويسم. (خنده). بايد بروم جايي كه داستان ننوشتن را آموزش ميدهند. (خنده)
نگران نباش الان براي هر چيزي كارگاه وجود دارد. البته به لطف ناشراني كه اغلب كتابهاي داستانشان از مشتريان كارگاههايشان بيرون ميآيد. من در اين گفتوگو بيشتر به نوع روايتت در داستانهايت اشاره خواهم كرد كه من اسمش را لايهنويسي ميگذارم. انگار مثل نقاشي لايه لايه هستند يا مثل نقاشيهاي سزان از پلانبندي برخوردارند.
مثلا در داستان «مردي كه گورش گم شد» مينويسي: دستم را بستهاند. با دستبند از پشت بستهاند. در صورتي كه اين جمله در شكل خبررساني اينگونه نوشته ميشود: دستم را با دست بند از پشت بستهاند.
- براي من جنبه موسيقايي و ريتميك بودن اينگونه روايت مهم است و آن تكراري كه در اين نوع روايت است را در گفتوگوهاي نسل قديم خصوصا زنها هم ميشود ديد. به عنوان مثال مادربزرگ من ميگفت: «پا شدم برم بيرون. همين كه پا شدم برم بيرون، زنگ در به صدا در آمد. دور و برم را نگاه كردم گفتم مشدي ولي – نام همسرش - تو بلند شو در را باز كن. مشدي ولي بلند نشد. خودم بلند شدم.» شايد اين نوع روايت ناخودآگاه مرا تحت تاثير قرار داده است.
پس به عبارتي خيلي از قديميها از هر چيز كوچكي داستاني ميساختند.
ميشه اينجوري گفت. مثلا پيرمردي كه فاميل پدرم بود گاهي از بازار كه داشت ميآمد سمت خانه ما ميپيچيد و روي پلههاي حياط مينشست و ماجرايي كه آن روز برايش پيش آمده بود يا ديده يا از كسي شنيده بود را براي ما ميگفت و ميرفت. گاهي فقط براي گفتن آن ماجرا نزد ما ميآمد، ميگفت و ميرفت كه حتي داخل خانه هم نميشد. البته همه آن آدمها و كساني كه ماجرايي را شيرين و جذاب روايت ميكنند آدمهاي نسل قديم نيستند. مثلا من دوستي دارم كه تقريبا همسن خودم است. او خيلي شكايتباز و دادگاهباز است و عاشق اعتراض هم هست و ته دلش دوست دارد جايي حقش خورده شود تا او با حرفهاي جالب و آتشينش پوز طرف را بزند. بعد از اينكه يكي از اين ماجراها برايش پيش ميآيد، سراغ ما دوستان ميآيد و با جزييات تعريف ميكند كه رييس فلان اداره به من گفت فلان و من برگشتم گفتم فلان. من بهش ميگويم تو دنبال اين نيستي كه مساله يا مشكلي كه برات پيش اومده حل شه، چيزي كه برايت مهم است اينه كه بعدا بيايي و به ما بگويي: او اين را گفت و من هم برگشتم چنين جوابش را دادم.
البته شايد اين جملات حاوي يك تكرار باشند اما هر كدام كار و وظيفه خودشان را هم دارند و موثرند. حافظ جان فكر نميكني همين تكرار و اصرار به روايتهاي اينگونه داستانهاي كوتاه در گفتمان و ادبيات نسل قديم نشانه امنيت خاطري بوده است كه در زندگي داشتهاند. آنها چون زندگيشان تروما و دغدغههاي فعلي را نداشته شروع به روايتسازي از مسائل كم اهميت ميكردند من هم كسي را ميشناسم كه ميتواند از خريد ماست يك روايت طويل و شيرين بسازد.
شايد به خاطر فرصتي هست كه آنها داشتهاند و مهمتر از آن به محل زندگيشان هم مربوط است. محل زندگي آدم كه روستا باشد يا شهر كوچك و آدمها كه همديگر را بشناسند از اين داستانها زياد شنيده ميشود و همچنين اين داستانها بين آدمها دست به دست و فربهتر و پختهتر ميشود. مثلا من يكسالي كه تبريز زندگي ميكردم هر چيزي كه برام جالب ميشد، زنگ ميزدم و به دوستم ميگفتم و در خياو آدمها هي همديگر را ميبينند و ماجراهاي جالبي را كه درباره آدمهاي آشنا شنيدهاند براي همديگر تعريف ميكنند.
من تقريبا همه داستانهايت را خواندهام. اگر اين نوع روايت از محيط زندگي خودت گرفته شده باشد. فكر نميكني با تغيير فضاهاي داستانهايت مثلا در يك فضاي تهراني، با نوع روايت مساله خواهي داشت؟
اينجوري نيست كه من همه آن چيزي را كه مينويسم شنيده باشم، طبيعي است كه اينطوري نيست. ولي بقيه را كه حتي ممكنه نودونه در صد داستان باشد خيالپردازي ميكنم، ولي طوري در خيالم ميپزم كه خواننده فكر ميكند همه اينها واقعي است و اتفاق افتاده. ولي شايد اگر ماجرايي را بنويسم كه لوكيشن آن تهران باشد بايد خيلي روي يك داستان كار كنم و برگ برندهاي رو كنم.
اين روايتها كه اغلب از محاورههاي زبان تركي متاثر هستند در ترجمه به فارسي صدمه نميبينند؟
بعضي از ديالوگها را كه ميخواهم استفاده كنم، ترجمه ميكنم و گاهي پيش ميآيد كه پشت ديوار زبان ميماند و سخت ترجمه ميشود. بعضي وقتها هم قشنگتر ميشود. البته فضاهاي داستانهايي از تو كه مربوط به محل زندگي خودت هستند با نوع روايتت در زبان فارسي اصلا براي يك فارسزبان هم بيگانه نيستند و ارتباط مخاطبهاي فرانسوي هم شاهد اين ادعاست.
-اگر خوب روايت كني و خوب از پس شنيدهها برآيي حتي جالبتر هم ميشود. بعضيها تو ترجمه غريبتر و شيرينتر و خندهدارتر هم ميشوند.
اگر نوع روايت را بخشي از فرم ادبي بدانيم تا چه حد داستان را فداي فرم و نوع روايتت ميكني. مثلا در داستان آنها چه جوري ميگريند كه مربوط به تعزيهگرداني است در جملات آخر شمر را كه از عناصر داستان است رها ميكني و به اسبش كه نوع روايت را تقويت ميكند، ميپردازي كه البته اسب شمر هم موجود مظلوم و بدشانسي بوده است. خنده.
«خدا اجرت دهد عبدالله. انشاءالله سال بعد شبيه قاسم ميخواني. بلند شو برو خانه. شب همه با هم گريه ميكنيم. شمر است. كلاه آهني را زير بغل گرفته است و اسب را دنبال خود ميكشد. اسب عرق كرده است. اسب خيسخيس است.»
- شيوه روايت خيلي مهم است. حتي مهمتر از حرفي كه ميخواهم بزنم چگونه گفتنش است. ولي يك چيزي كه ميخواهم بگويم، شيوه روايت را كه تعيين ميكنم انگار اسب خيالم را به دم روايت ميبندم و خيالم طوري پيش ميرود، طوري ميپرد كه از شيوه روايت جا نماند و با آن ميتازد و گاهي ميپرد. همچنين اسب خيال هم در محدودهاي ميپرد كه روايت آن را تعيين ميكند. (بايد در اين باره باز فكر كنم. چون الان چيزي كه اول گفتم، برايم جذاب شد و مرا با خودش برد!) و اسب خيال حافظ را با خود برد و سپاس از او كه در اين گفتوگو شركت كرد.
هنوز آنقدر سوژه براي داستان دارم كه فرصت ناداستان نوشتن ندارم. وقتي ميخواهم چند جمله كوتاه از چيزي بنويسم ناخودآگاه از درونش داستان بيرون ميآيد. وقتي حرف ميزنم داستان ميشود. شايد به خاطر اين است كه نگاهم به دنيا داستاني است. شايد هم اين ضعف من است كه نميتوانم ناداستان بنويسم. بايد بروم جايي كه داستان ننوشتن را آموزش ميدهند.
براي من جنبه موسيقايي و ريتميك بودن اينگونه روايت مهم است و آن تكراري كه در اين نوع روايت است را در گفتوگوهاي نسل قديم خصوصا زنها هم ميشود ديد. به عنوان مثال مادربزرگ من ميگفت: «پا شدم برم بيرون. همين كه پا شدم برم بيرون، زنگ در به صدا در آمد. دور و برم را نگاه كردم گفتم مشدي ولي -نام همسرش- تو بلند شو در را باز كن. مشدي ولي بلند نشد. خودم بلند شدم.» شايد اين نوع روايت ناخودآگاه مرا تحت تاثير قرار داده است.
شيوه روايت خيلي مهم است. حتي مهمتر از حرفي كه ميخواهم بزنم چگونه گفتنش است، ولي يك چيزي كه ميخواهم بگويم، شيوه روايت را كه تعيين ميكنم انگار اسب خيالم را به دُم روايت ميبندم و خيالم طوري پيش ميرود، طوري ميپرد كه از شيوه روايت جا نماند و با آن ميتازد و گاهي ميپرد. همچنين اسب خيال هم در محدودهاي ميپرد كه روايت آن را تعيين ميكند (بايد در اين باره باز فكر كنم، چون الان چيزي كه اول گفتم، برايم جذاب شد و مرا با خودش برد!)
اينجوري نيست كه من همه آن چيزي را كه مينويسم شنيده باشم، طبيعي است كه اينطوري نيست. ولي بقيه را كه حتي ممكنه نود و نه درصد داستان باشد خيالپردازي ميكنم، ولي طوري در خيالم ميپزم كه خواننده فكر ميكند همه اينها واقعي است و اتفاق افتاده. ولي شايد اگر ماجرايي را بنويسم كه لوكيشن آن تهران باشد بايد خيلي روي يك داستان كار كرده و برگ برندهاي رو كنم. او خيلي شكايت باز و دادگاه باز است و عاشق اعتراض هم هست و ته دلش دوست دارد جايي حقش خورده شود تا او با حرفهاي جالب و آتشينش پوز طرف را بزند. بعد از اينكه يكي از اين ماجراها برايش پيش ميآيد، سراغ ما دوستان ميآيد و با جزييات تعريف ميكند كه رييس فلان اداره به من گفت فلان و من برگشتم گفتم فلان. من بهش ميگويم تو دنبال اين نيستي كه مساله يا مشكلي كه برات پيش اومده حل شه، چيزي كه برايت مهم است اينه كه بعدا بيايي و به ما بگويي: او اين را گفت و من هم برگشتم چنين جوابش را دادم.