روز هفتاد و نهم
شرمين نادري
پاي بيقرارم اين روزها خسته است، حوصله راه رفتن ندارد و وقتي ميچرخم توي كوچهپسكوچهها درجا ميزند و ميخواهد بايستد و بنشيند. مجبورم اينجا و آنجا بايستم، كنار دكه روزنامهفروشي، كنار پارك كوچكي كه يك سرباز بيماسك و بيحوصله نشسته روي نيمكتش و سرش را گرفته توي دستش، كنار مغازه گلفروشي، كنار فواره كوچك ميدانگاهي در خياباني دور و كنار ماشيني كه صندوقعقبش را باز كردهاند و دو زن ماسك زده دارند از جعبههايي در صندوقش لباس بچه و عروسك بيرون ميكشند. يكيشان زني جوان است كه بچهاش از توي ماشين صدايش ميزند و يكي ديگرشان تازهعروسي كه لباس محلي تركمني پوشيده و با خوشحالي دارد لباسها و كفشهاي بچه را تحويل ميگيرد.
از كنارشان كه رد ميشوم، زن اول ميگويد دكمههاي كنار گردن لباس بچه خيلي مفيدند، چون سر بچه وقت لباس پوشيدن اذيت نميشود و دخترك تركمن سري به تاييد تكان ميدهد.
كمي جلوتر اما زير درخت بلند چنار پيرمردي با عصايش دارد گربهاي را تهديد ميكند، پيژامه و زير پيرهني دارد و خيلي هم عصباني است، بعد صداي بلندي از وسط كوچه ميآيد و خانم پيري به آذري به پيرمرد ميگويد نكن جان من اين بچه است.
من پا سبك ميكنم و نگاهي ميكنم به گربه پير و خسته و گرمازده كه دارد چيزي ميجود و سالها از بچگياش گذشته، بعد اما پيرزن رد ميشود و پيرمرد بدو بدو برميگردد كه گربه را كيش كند و من دوپا دارم و به قول قصهگوها دوپاي ديگر قرض ميكنم و از جلوي در خانهاش ميدوم كه همراه گربه كتك نخورم و ميشنوم كه به تركي چيزي به گربه ميگويد و با خنده برميگردم و نگاهش ميكنم كه دور از چشم ما عصا را مثل كفتربازها دور سرش ميچرخاند و البته گربه هم مدتهاست به بالاي درختي گريخته است.
راستش گاهي پاي خستهام مجال رفتن ندارد، گاهي ملولم و گاهي بيقرارتر از اينكه با راه رفتن آرام شوم، اما قصه آدمهاي اين شهر بيتمام است.