دماوند، مام وطن
مهدي افشار
نمادها در هر جامعهاي رنگ تقدس به خود ميگيرند، واسطهاي ميشوند براي ايجاد و تقويت روحيه وحدت ملي كه چنين روحيهاي اهميت و ارزش خويش را در برهههايي حساس و سرنوشتساز نشان ميدهد. جشنهاي ملي و مذهبي، سوگواريهاي قومي و ملي، بناهاي تاريخي و بنيادهاي طبيعي همه و همه از جمله نمادهاي وحدتآفرين هستند كه ناچيز شمردن و كوچك دانستن آنها، زمينهساز شاخهشاخه و شرحهشرحه شدن يك جامعه ميشود. از وحدت زباني ايرانيان، افغانها و تاجيكها كه بگذريم، نوعي قرابت، نزديكي و محرميت بين اين مليتها احساس ميشود وقتي كه ميدانيم همه آنان نوروز را جشن ميگيرند و آيينهاي بسياري همانند ايرانيان دارند و ايران را به نوعي سرزمين اصلي خويش مينگرند و از اين منظر بايد آذربايجان با مركزيت باكو را نيز افزود. هر چه بر تعداد نمادهاي وحدتآفرين افزوده شود، از پرچم و سرود ملي، جشنها، سوگواريها و... وحدت ملي قدرتمندتر شده، همصدايي و همآوايي پرطنينتر و همد لي ژرفا و گستره وسيعتري به خود ميگيرد.
و دماوند يكي از همين نمادهاست، براي ايرانيان تنها يك كوه نيست، حضور يك خاطره جمعي است؛ شكوه، عظمت، استواري و زيبايي را نمايندگي ميكند، نشانه سربلندي يك ملت است، به بلنداي قامت رفيع خودش و فرو كشيدنش از آن اوج و خراشيدن چهرهاش، ناديده گرفتن آن شكوه و عظمت است.
چكاد دماوند، سر در اسطورهها و افسانههايي دارد كه غرور ملي را برميانگيزد، يادآور پيروزي يك قوم بر ستم و ستمگر است و نقطه پايان ستم؛ آنگاه كه فريدون بر ضحاك پيروز ميشود، به واقع داد است كه بر بيداد پيروزي مييابد و هنگامي كه با زخم گرز گاوسر، ضحاك را از پاي درميآورد و سوداي آن دارد كه زمان او را به سر آورد و كار او را به پايان رساند، سروشي بر فريدون ظاهر ميشود و به او ميگويد كه زمان ضحاك هنوز به سر نرسيده و بايد با تحمل رنج بسيار، پاسخ ستمهايي را بدهد كه بر مردم روا داشته، خونهايي را پاسخگو شود كه به ناحق ريخته، درد و رنجي را متحمل شود كه بر مادران فرزند ربوده تحميل كرده و اشكهايي را فروخشكد كه بر چهره جوانان جاري گردانيده؛ آنگاه كه ميكوشيده خون آنان را بريزد به بهاي آرام گردانيدن مارهاي سر برآورده از شانههايش.
پس آنگاه ضحاك شد چارهجوي/ ز لشكر سوي كاخ بنهاد روي
به دست اندرش آبگون دشنه بود/ به خون پريچهرگان تشنه بود
ز بالا چو پي بر زمين بر نهاد/ بيامد فريدون به كردار باد
بر آن گرزه گاوسر دست برد/ بزد بر سرش ترگ بشكست خرد
بيامد سروش خجسته دمان /مزن گفت كو را نيامد زمان
به فرمان سروش، ضحاك گرفتار آمده را به دماوند كوه بردند و در آنجا به بند كشيدند.
بيامد هم آنگه خجسته سروش/ به خوبي يكي راز گفتش به گوش
كه اين بسته را تا دماوند كوه /ببر همچنان تازيان بيگروه
بياورد ضحاك را چون نوند /به كوه دماوند كردش به بند
و فريدون در غاري كه بن آن ناپيدا بود، دست و پاي ضحاك را با زنجير و مسمار (ميخ)هاي گران ببست تا به سختي جان بسپارد.
فروبست دستش بر آن كوه باز/ بدان تا بماند به سختي دراز
ببستش بر آنگونه آويخته/و زو خون دل بر زمين ريخته
و هنوز پس از هزاران سال ساكنان پيرامون كوه، ميگويند نالههاي ضحاك را ميشنوند كه از اعماق غار به گوش ميرسد و دماوند تنها نماد پيروزي قوم ايراني بر ستم ضحاك تازي نيست كه يادآور خاطره بسيار زيباي ماموريت رستم براي يافتن كيقباد و دعوت او به اورنگ شهرياري نيز هست.
زماني كه گرشاسب، شهريار كياني جهان را وداع گفته و به جهاني ديگر كوچ ميكند و از هر سوي به جهت خالي ماندن مركز قدرت، ايران مورد هجوم واقع ميشود، زال پهلوان، حافظ تاج و تخت ايران، رستم، فرزند نوجوان خويش را روانه البرز كوه ميكند تا قباد را كه خون كياني در رگهايش جاري است بيابد و به استخر فراخواند تا ديهيم شهرياري بر سر گذارد و دشمنان ايران را از اين سرزمين براند.
به رستم چنين گفت فرخنده زال/ كه برگير كوپال و بفراز يال
برو تازيان تا به البرز كوه/ گزين كن يكي لشكر همگروه
ابر كيقباد آفرين كن يكي / مكن پيش او بر درنگ اندكي
و رستم به سوي البرز كوه رفته، در جايي در نزديكي دماوند، كيقباد را مييابد و او را به استخر ميآورد و در پي وارد آوردن شكستي سخت بر تورانيان، پشنگ، پدر افراسياب با كيقباد پيماني ميبندد كه تا زمان حيات قباد پايدار ميماند و ايران از هر گزندي در امان.
از آن روزگاران تاكنون، دماوند، يادماني شده است از پيروزي داد بر بيداد و نمودي از سربلندي و افتخار ايراني و دريغ است كه چهره اين نماد مشوه شود كه هيچ كس چهره مام خويش را مخدوش نميكند و مبادا اين كوه غرورآفرين كه ملكالشعراي بهار آن را «مشت درشت روزگار» خوانده، روزي از اين بيحرمتي به خروش آيد و پس از هزاران سال آتشفشان درونش فعال شود كه خشم او ميتواند آتشينخوي باشد.