حلقه
اميد توشه
گوشه چادر مشكي بور شدهاش را سفت با دندان گرفته بود. پيچيد توي بازار. هوا دم داشت. با اينكه با تكه پارچه براي بچهها ماسك درست كرده بود، اما خودش نداشت. براي اينكه از درد كتفش كم كند، هر چند دقيقه يكبار ساك سنگين را دست به دست ميكرد. دسته ساك برزنتي روي انگشتان لاغرش رد ميانداخت. مقنعهاش خيس عرق بود.
پشت بازار بزازها پيچيد توي تيمچه. بازار خلوت بود. يك باربر روي گارياش دراز كشيده بود و خميازهكنان گوشي ارزان قيمتش را چك ميكرد. وارد مغازه شد. خود حاجي نبود. با جوانك شاگرد احوالپرسي كرد. از تشنگي ته گلويش بهم چسبيده بود. آب خواست. جوانك در ليوان يك بار مصرف آورد. نوشيد و يكي ديگر. آب را كه خورد بيشتر عرق كرد. جلوي باد كولر گازي ايستاد. خنكاي باد حالش را بهتر كرد. از توي ساك دسته دسته روسريها را گذاشت روي پيشخوان. شاگرد حاجي شروع كرد به شمردن. غر زد كه چرا چروكند و چرا خوب سردوز نكرده. ميدانست طرف درست ميگويد. چرخ سر دوزش خراب شده بود و نخ پاره ميكرد. اما از خودش دفاع كرد. جوان دستش را برد زير همه روسريها و گذاشت زير پيشخوان و بعد سرش را توي گوشي.
«پولش چي؟» شاگرد سرش را بالا نياورد. «من از حساب و كتاب شما خبر ندارم. بايد خود حاجي بياد.» انگار يك پارچ آب يخ ريختند رويش. «اما من پولش رو همين الان لازم دارم.» جوانك خم شد و روسريها را گذاشت روي ميز. «ببر هر وقت حاجي اومد بيار. اصلا ببر بده فروشگاه ارمغان. مگه قبلا باهاش كار نميكردي؟» احمد ارمغان هيز و كثيف بود و با اينكه پول بهتري ميداد اما ديگر دلش نميخواست پايش را بگذارد توي مغازهاش. سعي كرد صدايش را نازك كند: «شما به حاجي يك زنگ بزن و بپرس...» جوان نگذاشت حرفش تمام شود: «حاجي تو آيسييوئه... نميتونه حرف بزنه.» بياختيار خندهاش گرفت. چرا زندگي دست از سرش بر نميداشت. امروز آخرين مهلت بود. وگرنه بايد اتاق را خالي ميكرد. حالا از كجا پول بياورد. رو به جوان گفت: «يك چيزي عليالحساب بديد. روسريها هم باشه پيش شما.» جوان بيحوصله ايستاد. «آبجي به ولاي علي دو روزه هيچي دشت نكردم. بازار خرابه. وگرنه تقديم ميكردم. شما هم اينا رو ببري تو مترو راحتتر ميفروشي.» ديگر كاري نداشت آنجا. زد بيرون. روسريها روي پيشخوان ماندند. تير آخر. ميترسيد بالاخره به اينجا برسد. حلقه توي دستش را چرخاند. تنها يادگاري. از همين بازار خريده بودند. گوشه چشمش خيس شد. خوب شد ماسك نداشت. ميتوانست راحت نفس بكشد. راه افتاد سمت بازار طلافروشها.