نقش مليگرايي در سياست خارجي پررنگتر ميشود
امريكاگرايي و سياست داخلي جهاني
مسعود رضايي
ايالات متحده امريكا به عنوان بزرگترين قدرت اقتصادي و نظامي حال حاضر جهان و ميزبان سازمان ملل-كه از همراهي بيش از پنجاه كشور به عنوان متحد و شريك راهبردي سود ميبرد؛ در رايگيري اخير شوراي امنيت، كه قانونيكردنِ تمديد تحريمهاي تسليحاتي بينالمللي عليه ايران را مطمحنظر داشت، ناكام ماند و در خصوص فعالسازي مكانيسم ماشه نيز، پيام قاطع مخالفت با يكجانبهگرايي را دريافت كرد.
فارغ از موضوعيتِ رأي منفي دو كشور چين و روسيه كه محمدجواد ظريف معتقد است آن هم چندان ضروري نبود و بيشتر براي ثبت در تاريخ و مخالفت با رويكرد غيرسازنده دولت ترامپ اتخاذ شد؛ رأي ممتنع سه كشور اروپايي طرف برجام و دو عضو دايمي شوراي امنيت، در كنار بيانيه هماهنگ سه كشور اروپايي - مبني بر انكار موضوعيتِ ادعاي واشنگتن در اجراي مكانيسم ماشه، نه در حمايت و تأييد حقانيت جمهوري اسلامي ايران، كه در نكوهش يكجانبهگرايي، تنبيه دولت ترامپ و مخابره اين پيام بود كه واشنگتن نميتواند توافقي ديپلماتيك را كه به صورت فشرده، چندين سال براي موفقيت و حصول آن مذاكره و چانهزني شده، مرتبط با مساله خلع سلاح و امنيت جهاني است، قطعنامه شوراي امنيت آن را تأييد كرده، و مشاركت فعال و حمايت كامل اتحاديه اروپا را به عنوان يك بازيگر جهاني به همراه دارد ناديده بگيرد و غيرمسوولانه به آن دسته از قواعد بينالمللي كه منافع آنها را تضمين ميكند پشت پا بزند. موضوعي در خور توجه، كه يك بار ديگر در ميان كارشناسان و انديشمندان سياسي، آسيبهاي يكجانبهگرايي را در مقابل اصالتِ ديپلماسي و چندجانبهگرايي به نظاره نشاند.
در حوزه داخلي امريكا، يكي از موضوعات مهم و چالشي، تقابل تفكرِ «محافظهكاري» با «ترقيخواهي» است كه ظرف چند دهه اخير، آثار آن در سياست خارجي اين كشور نمايان شده است. بااينحال، «جنگ ايدهها»، فضايي بسيار عميقتر از اين جريانها را در بر گرفته است. بسياري از انديشمندان، سياست را «هنرِ امكان» خواندهاند. در مورد اين عبارت زيبا و اقتصادي ميشود چيزهاي بسياري گفت. شكي هم نيست كه سياست از ايدهها تشكيل شده است؛ اما در عين حال ديدگاههاي عموم مردم را هم در نظر ميگيرد؛ اين يعني دانش دريافتي از افكار عمومي به همراه رضايت آنها در تصميمگيري و سياستگذاري مقتضي. همزمان، سياست بيش از هر چيز به قدرت مربوط است؛ تبديل ايدهها به خطمشي و اقدام، به همراه تصميماتي درباره اينكه چه كسي قرار است ببرد و ببازد. بنابراين، در نظامهاي دموكراتيك، موفقيتِ سياست، بيش از هر چيز مستلزم تشكيل ائتلاف اكثريت است. اين مهم بهطور مشخص در عرصه سياست خارجي نيز - با تمركز بر قدرت اقناعسازي و همراهي بازيگران جهاني - صادق است. موضوعي كه از زمان فروپاشي اتحاد شوروي، نخبگان امريكايي همواره بر ضرورت و كارآمدي آن تأكيد داشتهاند.
بااينحال، سياست خارجي و راهبرد امنيت ملي امريكا بر پايه اعتقادات عميقي بنا شده است. كساني كه آن را شكل دادهاند باور دارند كه ايالات متحده كشوري ضروري است كه از نظر اخلاقي و تاريخي بايد جهان را رهبري كند؛ اين رهبري هم گاهي مستلزم بازگشت به تاريخ و ميراث بنيانگذاران اين كشور، در پرتو تقويت مليگرايي در حوزه داخلي و سختگيري در عرصه جهاني است؛ و بهترين روش براي نشاندادن قدرت و اقتدار در عرصه بينالمللي، تهديد به استفاده از زور، تحريم و يا انكار قوانين و هنجارهاي بينالمللي است. فرضيه پشت اين اعتقادات هم اين است كه ايالات متحده از كشورهاي ديگر بيشتر ميفهمد و آيندهنگري بيشتري دارد. اما رويكردهاي مختلف سياست خارجي امريكا، همواره بين واقعگرايانِ محافظهكار و آرمانگرايان در نوسان بوده و هر دولتي كه در اين كشور روي كار آمده، تفسير متفاوتي از تصوير بينالمللي و مسووليتهاي تاريخي امريكا ارايه داده است. هرچند در عرصه امنيتي، واشنگتن بيشتر پذيراي تفكر سياستمداران محافظهكار و نومحافظهكاران با نفوذ بوده است.
در عين حال و بهلحاظ تاريخي، جناح محافظهكار امريكا نيز در قلمرو سياست خارجي و امنيت ملي، همواره بين انزواطلبي و مداخلهگرايي جنگطلبانه در نوسان بوده است. اما آنچه بين همه اينها مشترك است ارزشهاي استثناگرايانه و خودپارساپنداري است. از اين رهگذر كه ايالات متحده كشوري به غايت معصوم است، و دشمنانش همه شيطان و ناپاكند. بنابراين، امريكا بايد يا از ملتهاي ديگر روي بگرداند يا آنها را تحت سلطه بگيرد. آنچه آنها مايل به درك آن نيستند، اين است كه ساير بازيگران و دشمنان امريكا نيز ترسهاي منطقي و منافع مشروعي دارند كه ايالات متحده بايد سعي كند آنها را بپذيرد. از آنجا كه به تعبير نومحافظهكاران، امريكا كشور برگزيده پروردگار و دشمنانش همه بر سرير شيطانصفتان تكيه زدهاند، پذيرش حقوق و منافع مشروع ديگران يا مذاكره برابر و مصالحه منصفانه با آنها غيراخلاقي است. درست همانطور كه بري گلدواتر و ويليام باكلي، سازش با نظامهاي كمونيستي را مماشات ميدانستند، دونالد ترامپ، مايك پمپئو، جان بولتون، اليوت آبرامز و همفكران اين طيف در كنگره نيز توافقِ هستهاي برجام را «تسليم» خواندهاند و اصرار دارند كه ايالات متحده در مذاكره مجدد با جمهوري اسلامي، نبايد «هيچ امتيازي» ارايه بدهد و همزمان بر محاصره اقتصادي، محدودسازي نفوذ منطقهاي و قدرت دفاعي جمهوري اسلامي ايران تأكيد دارند. درست همانطور كه جناح راست امريكا با ترسيمِ پذيرش به عنوان تسليم در دوران جنگ سرد، درها را به روي جنگ پيشگيرانه باز كرد و «جيمز بورنهام» - به عنوان بانفوذترين نويسنده سياست خارجي محافظهكارانه - پيشنهاد ميكرد براي جلوگيري از دستيابي اتحاد جماهير شوروي به تسليحات هستهاي، از جنگ پيشگيرانه استفاده شود.
بنابراين، ميتوان گفت از پايان جنگ دوم جهاني به اين سو، تنها يك «راهبرد كلان» در قلمرو سياست خارجي و امنيتي جريان داشته و آن نمايش قدرت امريكا در عرصه جهاني است كه از طريق تفوق اقتصادي و قدرت عظيم نظامي ممكن شده و به نام ليبراليسم، دموكراسي، و «خير همگاني» بر جهان تحميل شده است. البته، نحوه توجيه نقش امريكا در نظم جهاني مورد رهبري اين كشور نيز از سوي هر رييسجمهوري در كاخ سفيد متفاوت بوده است؛ بهطوري كه، از هربرت هوور تا رونالد ريگان، يا از بوش پدر تا باراك اوباما، سياست خارجي امريكا ظاهر و پوششي متفاوت داشته؛ اما در عمل، اهداف و منافع يكساني را دنبال كردهاند.
ساموئل هانتينگتون، از افراد بانفوذ حلقههاي سياست خارجي جمهوريخواهان، معتقد بود كه يك «مليگرايي تشديدشده» ميتواند جريانهاي پراكنده محافظهكاري را در ايالات متحده امريكا تجميع و متحد كند و نيروي محركهاي براي ايجاد سياست خارجهاي واقعا محافظهكارانه باشد. پس نخستينبار نيست كه يك دولت در امريكا براي تغيير گفتمان سياسي، به مليگرايي روي ميآورد؛ اما مليگرايي و استثناگرايي ترامپ بحثي داغ و در عين حال جدي ميان جناح راست و راست ميانه، راجع به اينكه مسير مناسب براي سياست خارجي و امنيتي امريكا چه بايد باشد به راه انداخته است و همزمان، جامعه امريكا با اين بحث كه آيا جايگاه مناسبِ سياست خارجي بايد در سطح ملي باشد يا سطح بينالمللي، دچار اختلافات عميقي شده است. ترامپ ميگويد «امريكا در تاريخ جهان يكي از نيرومندترين قدرتها در خدمتِ حق بوده است». از ديدگاه ترامپ، بازسازي اعتماد به امريكا در خانه- مثلا از طريق رشد اقتصادي- مبنايي ضروري براي سياست خارجي و امنيتي اثربخش است. بنابر همين عقيده بود كه ترامپ در سال ۲۰۱۶ در سخنراني كارزار انتخاباتي خود گفت «هدفم اين است كه سياست خارجي را به شكلي بنا كنم كه تا نسلها باقي بماند». به اين اعتبار كه، شعار «بازگشتِ عظمت به امريكا» و سياست «اول-امريكا»، جايگزين «بله ما ميتوانيم»ِ اوباما گرديد، و در پرتو آن، «فرهنگ امريكايي در قلمرو داخلي، از جايگاه مساوات و برابري به سلسلهمراتب، و از سنت «فراگيري» به «انحصارگرايي» تغيير جهت داد. به عبارت ديگر، برآمدن ترامپ باعث شد تا اين سرزمين، سرزمين من باشد، اما ديگر سرزمين شما نيست. اين يعني كاربستِ «امريكاييگرايي عمودي»، كه طي آن، سلسلهمراتب را براي تأمين قدرت و سپردن كنترل همه امور به امريكاييهاي اصيل، با به حاشيه راندن ديگر تبارها و شهروندان تنظيم ميكند.
«امريكاييگرايي افقي» در حوزه داخلي با انديشه كساني چون «مارتين لوتر كينگ» و رهبراني نظير «باراك اوباما»، برابري نژادها، عقايد و طبقات اجتماعي را مورد توجه قرار ميدهد كه در عرصه بينالمللي، با همكاري، تقويت شراكتهاي سياسي، نهادسازي اقتصادي و سازوكارهاي امنيتي چندجانبه مفهومبندي و به مرحله اجرا درميآيد؛ اما دونالد ترامپ با نگاهي تاريخي و به تأسي از ديدگاه انديشمنداني چون «جان هايم» كه پدر و بنيانگذار طبيعتگرايي و بهطور گسترده، صدايي معتبر در امريكاگرايي قلمداد ميشود، احساسات متضادي راجع به يكسري تعهدات اقتصادي و امنيتي امريكا در آن سوي مرزها دارد و ازهمينرو، دولت وي به كاربست فراگير يكجانبهگرايي و همكاري محدود با نهادهاي بينالمللي رو آورده است. به عبارت ديگر، حفظ آزادي عمل امريكا و عدم تمايل به انتقال كنترل تصميمات به سازمانهاي چندجانبه يا نهادهاي جمعي ديگر؛ كانون تفكر راهبردي دونالد ترامپ و دولت وي را تشكيل ميدهد. لذا اين ديدگاه در تفكر محافظهكاري امريكايي ريشه دارد كه شايد بتوان آن را با نظريه «جامعهشناسي تاريخي روابط بينالملل» توضيح داد. تفكري كه با حمايت طيفي از افكار عمومي داخلي، نسبت به سازمانهاي بينالمللي بدبين است، به مليگرايي اقتصادي باور دارد و حتي در آغاز جنگ سرد در حمايت از ناتو ترديد داشت. لذ از نخستين روزهاي كارزار انتخاباتي ترامپ، وي در پي جذب محافظهكاران غيرمداخلهگري بود كه بر استقلال امريكا تأكيد دارند و از فرامليگرايان محافظهكاري كه مدافع ورود امريكا به چندجانبهگرايي هستند انتقاد ميكرد.
اين بينش، ظرف سه سال و نيم گذشته تاكنون در تصميمهاي كلان و جنجالي ترامپ، جهان را شوكه و نگران كرده است. برخي از اين اقدامها و تصميمها عبارتند از: 1) خروج از پيمان تجاري ترانس-پاسيفيك 2) خروج از معاهده اقليمي پاريس 3) خروج از سازمان يونسكو 4) آغاز جنگ تجاري با چين 5) خروج از شوراي حقوق بشر سازمان ملل 6) انتقال سفارت امريكا به قدس اشغالي 7) خروج از برجام 8) خروج از پيمان موشكهاي ميانبرد هستهاي با روسيه 9) بهرسميت شناختن حاكميت رژيم اسراييل بر بلنديهاي جولان 10) قرار دادن نيروهاي مسلح يك كشور (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در فهرست سازمانهاي تروريستي 11) ترور فرمانده سپاه قدس ايران 12) قطع بودجه سازمان بهداشت جهاني 13) خروج از معاهده آسمانهاي باز با روسيه و مواردي از اين دست، كه رويهمرفته سنت 75 ساله در سياست خارجي و امنيتي اين كشور را دگرگون كرده و دامنه وحشت و مخالفتهاي داخلي و بينالمللي را – حتي در ميان متحدان قديمي اين كشور- نسبت به دولت وي افزايش داده است.
زماني انديشمنداني نظير «نيكولاس اسپايكمن»، قبل و در جريان جنگ دوم جهاني با آثار خود موفق شده بودند با تبيين بينالمللگرايي يا انترناسيوناليسم، مردم و نخبگان ايالات متحده را قانع كنند كه جغرافيا با پيوندهاي خود بهواسطه ارتباط با مولفههاي اقتصادي و نظامي، سياست انزواطلبي را به يك رويكرد بيهوده براي امنيت ملي ايالات متحده تبديل كرده است. ازهمينرو بعد از جنگ جهاني دوم، بينالمللگرايي به گرايش عمده و غالب در سياست خارجي امريكا تبديل شد. اين موضوع از اين جهت حائز اهميت است كه از سال 2016، مراحل كنوني مناظره در چارچوب گفتمان جديد سرنوشت ملي امريكا، دوباره و تا حدودي بازگشت به سياست انزواگرايي را تشويق كرده، كه از قضا در ميان طيفي از جامعه و نخبگان امريكا نيز حاميان سفت و سختي پيدا كرده است. چنين نگاهي مبتني بر اين تشخيص است كه نخست و به تعبير ترامپ، وظيفه ارتش امريكا، پليسِ جهان بودن نيست؛ دوم، تجارت آزاد بايد با دوجانبگي يا عمل متقابل جايگزين شود؛ و سوم اينكه؛ پروژه بزرگِ «اقتدرار-از-درون» توفيق يافته و امريكا به سطحي از بينيازي در جهان نزديك شده است.
درواقع، مكتب فكري ترامپ و محافظهكاران نزديك به وي - كه مليگرايي سفيدپوستي مذهبي (انجيلي) و بدبيني نسبت به «ديگران» را بازتوليد ميكنند - بر اين واقعيت استوار شده است كه نظم ليبرال بينالملل به ظهور قدرتهاي غيرليبرالي منجر شده كه درصدد بهرهبرداري از اين نظم به نفع خود هستند. تأكيد دولت وي بر رقابت قدرتهاي بزرگ نيز در مركز اين تشخيص قرار دارد. در اين چارچوب، در سخنرانيهاي متعددي، ترامپ تاكيد ميكند كه مراودات با چين، روسيه، و ايران موفق نبودهاند؛ چرا كه هر سه كشور مذكور از رواداري و مداراطلبي ايالات متحده در دوره اوباما بهرهبرداري كردهاند. به لحاظ تاريخي و جامعهشناختي هم، اعتقاد حاميانِ جناح محافظهكار ترامپ به معصوميت امريكا-و ناپاكي ملتهاي ديگر- باعث شده است كه مقامهاي ارشد دولت ترامپ نسبت به متعهد كردن ايالات متحده به نهادها يا قوانين بينالمللي بدبين باشند.
تيلرسون-وزير خارجه پيشينِ امريكا- معتقد بود كه امريكا در تغييرات اقليمي نقش دارد و بايد در معادلات بينالمللي براي كاهش آن مشاركت كند. وي با همين طرز تفكر كنار گذاشته شد. جايگزين وي مايك پمپئو - به عنوان يكي از پيشگامان محافظهكاري نوين- با اين نظر و موارد مشابه بهشدت مخالف است. مردي كه پيوندهاي ايدئولوژيكش نه به آيزنهاور كه به مككارتي، نه به نيكسون و كيسينجر كه به گلدواتر، و نه به جورج اچ دبليو بوش كه به ديك چني و جورج دبليو بوش ميرسد. در تاريخ امريكا سابقه نداشته كه وزير امور خارجه اين كشور چنين قاطعانه از ديدگاه جناح راست افراطي امريكا حمايت كند. در هيچ يك از دولتهاي جمهوريخواه قبلي- حتي دولت جورج دبليو بوش-پيش نيامده بود كه نخبگان ميانهروي سياست خارجي حزب جمهوريخواه كنترل خود را حتي روي وزارت امور خارجه هم از دست بدهند.
همين اصرار بر پاكي اخلاقي امريكا باعث شده است كه وزير خارجه امريكا با شور و حرارت اين حقيقت را كه سياست امنيتي ايالات متحده موجب درد و رنج بسياري از مردم جهان شده است رد كند. به عنوان نمونه، در سال ۲۰۱۴، زماني كه كميته اطلاعات سنا بخشي از گزارشي شش هزار صفحهاي را منتشر كرد كه نشان ميداد سازمان سيا، زندانيان را به طرز فجيعي آزار داده-و درباره آن دروغ گفته است-پمپئو اصرار داشت كه «اين زنان و مردان شكنجهگر نيستند، آنها وطنپرستاني» هستند كه تلاش ميكنند «جهاد اسلامي را كه تهديدي براي هر انسان و هر امريكايي هستند نابود كنند». اين اظهارات يادآور بيانيه معروف بري گلدواتر است كه ميگفت «افراطگرايي در دفاع از رسيدن به آزادي رذيلت نيست»-كه اساسا اعلام مصونيت امريكاست. از آنجايي كه هدف امريكا، بنا به اين تعريف، عادلانه است، هر كاري كه امريكا بهطور يكجانبه در عرصه بينالمللي براي رسيدن به اهداف خود انجام ميدهد نيز عادلانه است. اين موضوع از اين جهت واجد توجه و اهميت است كه از زمان روي كار آمدن دونالد ترامپ در امريكا، اقبال به احزاب محافظهكار و پوپوليستي در اروپا هم رو به افزايش بوده است. علت اين مساله اغلب پلتفرمهايي است كه نسبت به سياستهاي باز مهاجرتي و فرامليگرايي ليبرالِ سوسيال-دموكراتها، نگاهي بدبينانه و انتقادي دارند.
از آنجا كه ميراث مليگرايي و استثناگرايي هنوز در تفكر نخبگان سياسي - امنيتي و همينطور تاريخ امريكا مشهود است و تكوين تاريخ به عنوان سرآغاز و رشد دولت ملي بر اساس مدل آلماني در سنت تاريخي ملتمدار، در هيچكجا به اندازه ايالات متحده تاب نياورده است؛ اين فضا ميتواند حتي بعد از دوران رياستجمهوري ترامپ هم باقي بماند و حرمت تازهاي به سويهاي از تفكر سياست خارجي بدهد كه عموما در گذشته فاقد آن بوده است. اين يعني همزمان با استثناگرايي سنت ليبرال، «استثناگرايي محافظهكارانه» نيز ظرف چند سال اخير تا حدي احيا شده است. اين تحول نشان ميدهد كه سنت يگانهپنداري افراطي امريكا چه ريشههاي عميق و مردمي دارد. بنابراين ترامپ تا همين جا هم درسهاي بزرگي به دموكراتها داده است كه حتي در صورت شكست وي در انتخابات نوامبر، جريان فكري جديدي جو بايدن را هدايت خواهد كرد كه با عنوان دموكراتهاي 2021 شناخته ميشوند. (عنواني كه توماس رايت به آنها داده است). جرياني كه احتمالا انعطاف دموكراتهاي گذشته را نخواهند داشت.
پژوهشگر ارشد مهمان در مركز مطالعات استراتژيك خاورميانه