• ۱۴۰۳ شنبه ۱۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4751 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۳ مهر

روز هشتاد و پنجم

شرمين نادري

گاهي قبرستان يك شهر مي‌شود و حتي براي رسيدن به اين خيابان يا آن كوچه‌اش بايد سوار اتوبوس شوي و براي سر زدن به دو نفر همزمان بايد اهل پياده‌روي زير درخت‌ها و آفتاب باشي. به پسرخاله پدرم مي‌گويم اين درخت‌ها كي اينقدر بلند شدند و به آن‌ يكي كه وقت نكرده مانتوي مشكي بپوشد و قشنگ و سبزرنگ به قبرستان آمده، مي‌گويم تو اين قطعه را شبيه پارك كرده‌اي.بعد اما قدم مي‌زنم روي سنگ‌ها و از اين قبر به آن ‌يكي مي‌روم و گاهي از سليقه عجيب آدم‌ها در انتخاب شعرها و سنگ‌ها حيرت مي‌كنم و گاهي اينقدر با صاحب سنگ همدل مي‌شوم كه مي‌نشينم كنارش و برايش فاتحه‌اي مي‌خوانم و حتي از تابستاني حرف مي‌زنم كه رفته اما گرمايش را جا گذاشته است.بعد پسرخاله پدرم صدايم مي‌كند و سنگ دختردايي پدرم را نشان مي‌دهد كه جوان‌جوان مرده و مي‌گويد كسي چه مي‌داند كي نوبت ما مي‌شود، مي‌گويم شما از جنگ و خط مقدم و مين‌يابي جان سالم به در برديد حالاحالاها مي‌مانيد كه مي‌بينم سكوت مي‌كند و مي‌گويد بعيد مي‌دانم و بعد با چشم‌هاي جمع شده از لبخند مي‌گويد كسي در جنگ سالم نمي‌ماند.اين را مي‌گويد و به قطعه بزرگ و پردرخت نگاه مي‌كند. مي‌گويم اينجا شهر است، پر از زنده و مرده و بعد مي‌گويم مثل همه شهرها و حواسم مي‌رود به آدم‌هايي كه گوش تا گوش با ماسك و دستكش و حتي نقاب پلاستيكي ايستاده‌اند بالاي سر گور عزيزي و با هم حرف مي‌زنند و از هم گله مي‌كنند و توي گوش هم قصه مي‌گويند و قهر و آشتي مي‌كنند و به روي خودشان نمي‌آورند كه روزي اين شهر با قبرها و سنگ‌هاي گاه عجيب و درخت‌هاي گاه بلندش، خانه همه‌مان خواهد شد. درست مثل شهري كه امروز خانه است با آن پنجره‌ها و درها و ديوارها و خنده‌ها به قول پسرخاله پدرم كسي چه مي‌داند و مي‌روم كه قدم بزنم و پاي بي‌قرارم، من را در شهر بزرگ آخر بچرخاند.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون