هجوم
سروش صحت
هر وقت ديرم شده و عجله دارم تاكسي نيست كه نيست. كنار خيابان ايستاده بودم و خدا خدا ميكردم كه زودتر يك تاكسي برسد. از دور يك تاكسي نزديك شد. فرياد زدم «مستقيم».تاكسي با سرعت به طرفم آمد، همان موقع يك تاكسي ديگر هم رسيد و يك تاكسي ديگر و يك تاكسي ديگر و يكي ديگر و يكي ديگر... همين طور از اين طرف و آن طرف تاكسي داشت به طرفم ميآمد و همه هم با سرعت. در محاصره تاكسيهايي بودم كه انگار از زمين ميجوشيدند و از آسمان ميباريدند و به طرفم هجوم آورده بودند. ترسيدم. احساس كردم تاكسيها دورهام كردهاند و دنبالم هستند، شروع كردم به دويدن. با تمام قدرتي كه در بدنم بود، ميدويدم و تاكسيها با تمام سرعتي كه ميتوانستند، گاز ميدادند و ميآمدند. كارم تمام بود. در مقابل اين همه تاكسي نميتوانستم از مهلكه در بروم. ايستادم و به نزديك شدن تاكسيها نگاه كردم. تاكسيها آمدند، از بغلم رد شدند و رفتند. به دور شدن تاكسيها نگاه كردم و بعد قدم زدم و رفتم.