• ۱۴۰۳ يکشنبه ۹ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4751 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۳ مهر

نامه

اميد توشه

پسرك نامه را از دست پستچي گرفت: «من پسرشم.» بچه‌ها داشتند با توپ كم‌ باد پلاستيكي در كوچه خاكي فوتبال بازي مي‌كردند. پسرك در حالي مي‌دويد سمت خانه كه مراقب بود دمپايي‌ها از پايش در نيايد. از پله‌ها دويد بالا. نامه را مانند پرچم بالاي سرش گرفته بود. مادرش توي حمام لباس مي‌شست. خواهر و برادرش وسط هال بازي مي‌كردند.
داد زد: «مامان... مامان نامه بابا.» پيشاني مادرش عرق كرده بود. چند طره مو چسبيده را با پشت دست كفي‌اش عقب زد. خوشحال دستانش را آب كشيد و با عجله آمد بيرون.
«بدو برو زري رو صدا بزن.» پسر لب كج كرد: «منم مي‌تونم بخونم.» مادرش عتاب كرد: «بهت ميگم برو دنبال زري.» زري دختر صاحبخانه بود كه طبقه پايين زندگي مي‌كردند. اول راهنمايي بود. زن سواد نداشت. هر دفعه نامه‌ها را بايد يكي از دخترهاي همسايه برايش مي‌خواند. زري بلوز شلوار داشت با مقنعه. پدرش بنا بود و گفته بود جلوي پسرك نبايد موهايش ديده شود. نامه را از زن گرفت. زري اين‌جور موقع‌ها احساس مهم بودن مي‌كرد و همه ‌چيز را مي‌خواند: «آدرس فرستنده قرارگاه لشكر ۷۷ خراسان...» زن با مهرباني خواست خود نامه را بخواند. پسر عاشق پاكت اين نامه‌ها بود. تمبر نداشت. تمامش يك رزمنده‌اي بود كه داشت توي سنگر نامه مي‌نوشت. دو جا هم براي آدرس فرستنده و‌ گيرنده داشت. بازش كه مي‌كردي نامه را آن سمت نوشته بودند. پاكت و نامه يكي بودند.
زري شروع كرد به خواندن: «با سلام و آرزوي توفيق الهي... به استحضار مي‌رساند جناب آقاي...» زري چند لحظه در سكوت به نامه خيره شد. زن نگران شد. «چي نوشته زري جان» دختر دست و پايش را گم كرد: «هيچي خاله...» بعد نامه را انداخت زمين و دويد سمت راه‌پله. زن مضطرب دو بار صدايش كرد. پسر حيران نگاه مي‌كرد. زن ناگهان جيغ كشيد. دو دستي كوبيد توي سرش: «يا امام رضا...» زد زير گريه. خواهر و برادر پسرك از جيغ مادر ترسيدند و آنها هم گريه كردند. زن صداي ناله‌اش بيشتر شد: «يتيم شديد...»
زن صاحبخانه هراسان بالا آمد. زري پشتش قايم شده بود. زن تا آنها را ديد زجه‌هايش بيشتر شد: «ديدي آخر بدبخت شدم... ديدي سايه سرم رفت...» زن صاحبخانه گريه‌كنان رفت بغلش كرد. حالا هر دو گريه مي‌كردند. زري ترسيده بود. با دست پسرك را صدا كرد: «بابات كه شهيد نشده، نوشته مجروح شده. تهران تو بيمارستانه.» پسر باورش نشد. خودش رفت نامه را برداشت و خواند. داد زد: «مامان، بابا زنده است. نوشته مجروح شده.» مادرش و زن صاحبخانه با ناباوري به زري نگاه كردند. دختر با سر تاييد كرد. زن صاحبخانه نفرين‌كنان بلند شد و تو سري محكمي به دخترك زد. چشمان زري پر اشك شد و دويد و رفت طبقه پايين. پسرك نامه را برداشت كه ببرد بگذارد لاي دفتر پيش باقي نامه‌ها.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون