• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4751 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۳ مهر

جان شاه

جمال ميرصادقي

«حالا ديگه بخواب، بقيه قصه جان شاه‌ رو فردا شب برات تعريف مي‌كنم.»
«پري‌ها براي چي اومده بودن قصر حضرت سليمان؟»
 «اومده بودن تو استخر بلور حضرت سليمان آب‌تني كنن.»
 «نمي‌تونستن تو شهر خودشون آب‌تني كنن؟»
 «نه مادر.»
 «چرا نمي‌تونستن؟»
 «آخه مثه استخر بلور حضرت سليمان تو شهرشون نداشتن و اون‌وقت هم تو شهرشون، هر كه مي‌ديدشون يه دل، نه صد دل عاشق‌شون مي‌شد.»
 «چرا عاشقشون مي‌شدن؟»
 «آخه مادر خيلي خوشگل بودند.»
 «تو قصر حضرت سليمان مگه هيشكي نبود؟»
 «نه مادر، هيشكي نبود. سالار پرنده‌ها سالي يه بار مي‌اومد قصر حضرت سليمان تا آرزوي پرنده‌ها رو برآورده كنه.»
 «پرنده‌ها هم آرزو دارن مگه؟»
 «البته اونها هم مثه ما آدم‌ها آرزو دارن ديگه.»
 «پري‌ها، جان شاه، پسر پادشاه رو نديدن؟»
 «نه، مادر، جان شاه رفته بود پشت درخت‌ها قايم شده بود.»
«جان شاه هم يه دل، نه صد دل عاشق دختر شاه پري‌ها شد؟»
 «آره عزيزم، بقيه‌ شو فردا شب برات تعريف مي‌كنم.»
«دختر شاه پري‌ها هم عاشق جان شاه مي‌شه؟»
 «چرا نشه؟ جان شاه جوان با حيا و مقبولي نيست كه هست، پسر پادشاه نيست كه هست. حالا ديگه مادر چشم‌هاتو هم بذار تا خوابت ببره.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون