روز هشتاد و هفتم
شرمين نادري
گاهي شهر غريب ميشود براي آدم، خصوصا وقتي جايي ديگر و در شهري دور براي خودت دوستاني دستوپا كردهاي و مدرسهاي و كلاسي راه انداختهاي و كسي هست كه وقت رفتن صدايت كند و بگويد نرو. گاهي شهر غريبتر هم ميشود براي آدم، وقتي در اولين پيادهروي بعد از مدتهاي طولاني روي ديوار و پنجره سوپر آشناي محل عكس كارگر جواني را ميبيني كه سالهاست خريدهايت را ميآورده، به غرهايت گوش ميكرده، اين ماست را با آن ماست عوض ميكرده و وقتي كارتخوان كوچكش آنتن نميده تا از دم در خانهات تا دم در ورودي آواز ميخوانده و گوشت را ميبرده است. راستي چرا اسمش را نپرسيده بودم، اين را با خودم ميگويم و اشكريزان خيابان را بالا ميروم كه از گلفروشي چند شاخه گل بگيرم برايش. پسر جواني كه گلها را برايم ميپيچد، ميگويد امروز چند نفر براي سوپر عزادار گل بردهاند. ميگويم پسر كوچك خوبي بود و گلفروش جواب ميدهد خدا به پدر و مادرش صبر بدهد. راستي چرا نپرسيده بودم پدرش چه كاره است و چند تا خواهر و برادر دارد؟ فقط گفته بودم ماسك بزن بچه جان و وقتي جنس اشتباهي آورده بود سعي كرده بودم تحملكنم و لبخند بزنم و بگويم اي واي باز كه خرابكاري كردي و وقتي سوار موتور با حال خوش و لبخند در حال سواري ميديدمش، دست تكان بدهم و بگويم خسته نباشي. به صاحب سوپر هم همين را ميگويم، به كارگري كه خبر را برايم آورده و به مردي كه سياه پوشيده و گريه ميكند هم و بعد يادم ميافتد بايد ميگفتم تسليت ميگويم، اين را هم با صداي خشدار و اشكريزان ميگويم و گل را ميگذارم كنار ديوار مغازه. هيچكس جواب درستي نميدهد، لباسهايشان سياه و صورتهايشان از گريه و غم سرخ است. پس از در مغازه بيرون ميزنم و يادم ميافتد كه چطور با حواسپرت و لبخند موتورسواري ميكرد و تصوير آن لحظه تصادف و آن موتور شكسته و خراب ميآيد جلوي چشمم. بعد اما درحاليكه دارم تند تند ميروم سمت خانه، كسي صدايم ميكند، آنيكي كارگر مغازه است كه ميگويد ممنون و من ميگويم راستي اسم تو چي بود، چند تا خواهر و برادر داري، اهل كجايي و ببين چقدر هواي تهران خوب شده و پسر فقط هاج و واج نگاهم ميكند.