به احترام منوچهر آشتياني كه در 90 سالگي درگذشت
دوباره زنده ميشوم و باز ميگردم...
محسن آزموده
اين روزهاي تلخي و مصيبت، شنيدن خبر درگذشت پيرمردي 90 ساله چندان شگفتانگيز نيست. در شرايطي كه فراوان ميبينيم يا ميشنويم كه جواني 27 ساله يا دختري 18 ساله يا مردي ميانسال از بيماري و كرونا مرده يا در حادثهاي كشته شده يا به قتل رسيده يا ... حتي اگر آن درگذشته كهنسال، استاد عزيزي باشد كه عمر شريف و غبطهبرانگيزش را به «پرسيدن و جنگيدن» سپري كرد و در پايان پس از چند سال تحمل رنج بيماري روي در نقاب خاك كشيد. استاد دكتر منوچهر آشتياني، نواده آيتالله ميرزايآشتياني، خواهرزاده نيما يوشيج، شاگرد هانس گئورگ گادامر فيلسوف بزرگ معاصر آلماني، استاد فلسفه و جامعهشناسي كه نگارش دهها كتاب و صدها مقاله را در كارنامه خود دارد در كنار فعاليتهاي پر فراز و نشيب سياسي و اجتماعي، در جواني دوستانش او را «لنين ايران» خطاب ميكردند و تا پيرانه سر همچنان دل و انديشه در گروي آرمانهاي عدالتخواهانه چپ داشت و كتاب خواندني خاطراتش را «به آن سه دانشجوي شهيد دانشكده فني دانشگاه تهران، در اعتراض خونين 16 آذر 1332 و آن 3 دانشجوي شهيد دوره دكتري دانشگاه تربيت مدرس» تقديم كرد «كه مرگ در راه ميهن و مكتب را به مدرسه و مدرك ترجيح دادند.»
تنها مرتبهاي كه به منزلش رفتم، نيمه مرداد سال 1397 بود، با دوستم نيما مختاري، عكاس روزنامه براي گفتوگو درباره احمد فرديد كه به رغم انتقادهاي تند همچنان از او دفاع ميكرد و اختلاف انديشه و ديدگاه باعث نميشد كه اهميت و بزرگي او را انكار كند. پيش از آن هميشه او را در جلسات سخنراني و نشستها ديده بودم كه با شور و هيجاني زايدالوصف به بيان ديدگاههايش ميپرداخت و در اظهار مخالفت با ديگران اهل تعارف و مجامله نبود. اما در ديدار خصوصي، ديگر آن پيرمرد شوريده سر سخت و استوار نبود، بيماري و كهولت امانش را بريده بود، از صندلي چرخدار نميتوانست بلند شود و دوست نداشت كه نيما از او در پيژامه مرتبي كه به تن داشت، عكس بگيرد و پس از اصرار من در نهايت به يك عكس يادگاري رضايت داد.
با اين همه همچنان محكم و استوار سخن ميگفت و با شعف كودكي سرزنده و شاد، از ما ميخواست او را به كنار ويترين كتابخانهاش ببريم تا بريدههاي مجلات و روزنامههايي را كه از دههها پيش نگه داشته بود، نشانمان بدهد.
آشتياني به دليل ويلچرنشين شدن، نميتوانست از پلههاي طبقه سوم منزلش به كوچه برود و جسم خود را در خانه محبوس ميديد اما اين زندان تن هرگز نميتوانست مانع و رادع جولان جان پر شورش باشد. از همان ديدار تا به امروز به رغم مشكلات و مصائب جسماني، چندين كتاب جديد منتشر كرد و تا جايي كه رمق داشت از «پرسيدن و جنگيدن» باز نايستاد و لحظهاي نااميد نشد كه در پاسخ به واپسين پرسش رضا نساجي، پژوهشگر تاريخ و علوم اجتماعي در كتاب خاطراتش كه پرسيده است، چه آرزوهايي داريد، جواب داده:«در آخرين لحظهاي كه اين جهان را ترك ميكنم تا به آن خاكي برگردم كه از آن برخاستم، دو آرزو دارم: نخست، نابودي سرمايهداري جهاني. اين بزرگترين آرزوي من است كه فكر نميكنم در حيات خودم شاهد آن باشم و حتي فكر نميكنم فرزندانم شاهد باشند. و البته فكر نميكنم كه آينده اين نابودي سرمايهداري حتي به سوسياليسم منتهي خواهد شد... اما آرزوي دوم، تعالي كامل ايران به صورت يك كشور تراز اول جهاني كه البته اين هم بسيار دور از دسترس مينمايد. اين چيزي است كه آرزو دارم محقق شود و اگر چنين شود من حتي اگر به صورت ذرات خاك در كهكشانها هم شده باشم، دوباره زنده ميشوم و بازميگردم.»