دور از هم، با هم
آلبرت كوچويي
پدر، تا زنده بود، هميشه ميگفت، براي شناخت آدمها، بايد يك گوني نمك با آنها خورد. يك گوني نمك، يعني صدها و صدها تن نان و نمك خوردن. به راستي كه شناخت آدمها، در آن روزها، دشوار بود. اما امروز با فشار يك كليد، همه رمز و رازهاي آدمها، در موتور جستوجوي «گوگل» آشكار ميشوند. آن روزها، ارتباط با آدمها هم دشوار بود. پدر در روستاي ماوانا در پنجاه كيلومتري اروميه، روزگار گذراند. در روستاي چند صد ساله، سرسبز و پر آب و البته سرد و يخي، در آن روزگار. ميگفت زمستانها دو، سه ماهي را پشت برف و يخ، در خانههاي درندشت ماوانا ميگذرانديم. خطهاي ارتباطي با ديگران نخ و قوطي كبريت يا مجهزتر از جعبه كبريت، قوطيهاي مواد غذايي بودند.
خانههايمان را با نخ و قوطيهاي اين سو و آن سوي خانهها به هم اتصال ميداديم. هر دوست و خويشاوندي، قوطي يا جعبه كبريت مخصوص داشت. از پشت آنها به مدد نخي كه تا خانههاي مقصد رفته بودند، با هم حرف ميزديم. زنگ اين تلفنهاي ابتدايي هم، ضربههايي بود كه از مبدا توي قوطيها، به صدا در ميآورديم. نخها چنان محكم بودند كه برف و بوران، آنها را قطع نميكرد. البته اگر يورش هوا سرسختانه بود، قطعي تلفن داشتيم.
باري سالها، بعد اين قوطي كبريت و نخ تلفن، بازي كودكانه ما شد. صداي ونگونگ مفهوم و نامفهومي ميآمد و چه ذوق ميكرديم. در همدان، در دنياي كودكانهمان تلفنهايمان چنين بود تا رسيدن به آبادان و تلفنهاي مغناطيسي و بعد تلفنهاي معمول خانهها و ادارات شركت نفت آبادان، آن هم بعد از نسل تلفنهاي مغناطيسي. تلفنها در اين هشتاد -يكصد سال، تحول غريبي داشتند، از تلفنهاي مغناطيسي، به تلفنهاي بيسيم، با برد كم و برد بيشتر و سرانجام موبايل كه عمري كمتر از پنجاه سال دارد.
امروز، از آنرو ياد اين گذر زمان و تحول ارتباط آدمها افتادم كه نوه ده، دوازده ساله من كه ديد در پيامهايم از استيكرهاي عهد بوق و به گونهاي پيش از تاريخ استفاده ميكنم، دلش سوخت و با ارسال برنامهاي براي آنكه آن را دانلود كنم، اين پيام را فرستاده بود. بابا آبو-او و ديگر نزديكان مرا اين طور خطاب ميكنند.-
سلام بابا آبو اين استيكرساز رو من نصب كردم. اگر خوب بود، بهت ميگم نصبش كن. آموزش هم ميدم با ويديو بهت. نيكولت.
كجاست طفلي مارشال مك لوهان نظريهپرداز در رسانههاي نوين كه با آمدن راديو و تلويزيون از دهكده جهاني گفت. دنياي كوچك، در حد يك دهكده. حالا در عصر انقلاب اينترنت و بيداد ارتباطات، اگر بود چه ميگفت؟ دهكده كجا؟ شانه به شانه هم نشستهايم. دور از هم اما نزديكتر از هميشه. به گونهاي به گفته فروغ مثل دو روي سكه، دور از هم و با هم. روزي به هنگامي كه تصوير از راه دور به موبايل راه يافت.
از بخت خوش پدر چنين نسلي از موبايل را ديد، گفتم اگر آن روز پاي آن تلفنهاي نخ و قوطي كبريت، كسي ميگفت روزي خواهد آمد كه با تلفن از آن سوي جهان رو در رو ميتوانيد حرف بزنيد، چه ميگفتيد؟ گفت: بيترديد ميگفتم، عقلش را از دست داده است. اكنون به لطف اين نسل از موبايل، دور از هم، در كنار هم و باهم هستيم!