بغرنجهاي بزرگ
علي مسعودينيا
يك نويسنده چگونه ميتواند از گفتمانهاي در برهه تاريخي زيستش گذر كند و حيثيتي مستقل از زمان بيابد؟ سوداي رسيدن به چنين كيفيتي شايد انگيزه اصلي بسياري از آدمهايي باشد كه به داستاننويسي رو ميآورند و البته پيداست كه به نسبت، آنها كه به چنين مرتبهاي ميرسند چندان پرتعداد نيستند. پرسش فوقالذكر وقتي مهمتر ميشود كه تاكيد كنيم تجربه زيستي هر دوره تاريخي خواهناخواه ممكن است در ادوار بعدي تاريخ چندان موضوعيتي نداشته باشد و نويسندگان نيز عمدتا از روزگار خويش مينويسند حتي اگر وجهي آيندهنگرانه هم در آثارشان قابل رديابي باشد. پيداست كه نميتوان در پاسخ به پرسش اوليه اين متن فرمولي نوشت و كار را تمام كرد. اما وقتي آثار فئودور داستايوسكي را مرور ميكنيم، به شكلي تلويحي به پاسخي درخور ميرسيم؛ چرا كه داستايوسكي هر چند همواره از دوران تاريخي زيست خود نوشته، اما توانسته زمان را پشت سر بگذارد و همچنان آثارش ظرفيت تاويل و تفسير و تعبير بالايي دارند. داستايوسكي در رمانهاي عمدتا شخصيتمحور و مجهز به پيرنگهاي پرفراز و نشيبش، ميكوشد مواجهه انسان با گفتمانهايي چون مسووليت وجودي، مذهب، اخلاق، عدالت و وجدان را بازنمايي كند. در اين بازنمايي، خاصه در «برادران كارامازوف»، «ابله» و «جنايت و مكافات»، او مجموعهاي از انواع اين مواجهه را پيش روي خواننده قرار ميدهد و بعد فرجام هر يكي از اين شيوههاي مواجهه را نشان ميدهد و خواننده را به تفكر دوباره در باب شخصيتهاي داستان واميدارد. گفتمانهايي كه ذكر شد، همگي مستقل از زمان و دايمي هستند و مواجهه بشر با آنها همواره بغرنجي بزرگ را برميسازد. هر چند دلبستگي داستايوسكي به آموزههاي مسيحي آشكار است، اما او به جاي ديكته كردن اصول خود، اجازه تضارب آن با آراي ديگر را در متن ميدهد و به اين ترتيب ديالوگي نزديك به مناظره را در داستانش برقرار ميكند و با اين رويكرد دموكراتيك تاثيري مضاعف بر خواننده ميگذارد. مثلا به ياد بياوريم فصل ديدار كارامازوفها با اسقف را، يا فصل مشهور «مفتش اعظم» را در «برادران كارامازوف». انگار به پاسخ پرسش ابتدايي اين متن نزديك شديم...