الگويي براي آينده
محمد آزرم
كار بزرگ نيما در شعر، تغيير «موقعيت شعر بودن» است. نيما با برخى از شعرهايش موفق شد، شعر فارسى را از ابتدا نامگذارى كند. اين اتفاق يكباره و يكشبه براي شعر فارسي محقق نشد. بهترين شعرهاي نيما، قطعاتي هستند كه در اواخر عمرش نوشته است. راديكاليته كار نيما حتي از خواست خود نيما هم فراتر رفت و شعر پس از او در چهرههاي هنجارشكنش در گذر از دستاوردهاي تثبيت شده شعر ترديد نكردند. نظم هوشرباي شعر نيما فقط در قطعاتي معدود از كل شعرهايش صداي انسان فرا رفته از خود را احضار ميكند: من چهرهام گرفته/ من قايقم نشسته به خشكي/ با قايقم نشسته به خشكي/ فرياد ميزنم: همه شكستهاي تاريخي را به قايق نيما بياوريد، كشتي نوح نيست، براي نجات نيست، خود جهان است، شناور در خون آدمي. نيما را بايد جايي ديد كه براي سنت شعر كلاسيك، هم فاصله است و هم پل. جايي كه نيما با شعر خودش فاصله را آشكار ميكند و ميپوشاند. جاهايي كه نيما عابر شعر كلاسيك است، نامش چيزي را به عنوان شعر نمينامد، هستيبخش نيست؛ از شعر ميماند. شعرهايي از نيما، موقعيت شعر بودن را تغيير داد كه به قول خودش به «كي ميرسد باران؟» اكتفا نكرد و با فرم جديد شعرهايش آن را احضار كرد. گرفتار فضاي سياسي بيرون نماند و با فرمهاي زيباشناختي به آن آزادي و طراوت بخشيد. اولين شعر نيمايي «ققنوس» است كه در سال 1316 نوشته شده است. يعني 16 سال بعد از شعر مشهور «افسانه»، يعني براي رسيدن به عروض نيمايي 16 سال زمان لازم بوده است. ققنوس نماد نوخواهي و نوآوري نيما در شعر فارسي است. اولين آجر در بناي خيالي نيما كه با كاخهاي موزون شعر سنتي برابري ميكند و از تركيب نالههاي گمشده شعر و صداي صدها شاعر دور مانده از حافظه ادبي، ساخته شده و در افقي هميشه ابري به كار رفته است. در برابر قدمت هزار و صد ساله شعر كلاسيك، هر كاري كه نيما براي ساختن و تثبيت موقعيت جديد شعر فارسي كرد، توجيهپذير است. نيما، تنهايي شعري است كه الگويي براي ظهور خودش ندارد و تنها با ظهور، به الگويي براي آينده تبديل ميشود. براي رها كردن وزن عروضي هم زمان لازم بود. بدون مشروعيتبخشي ادبي، اتخاذ هر رويكردي، از پيش شكست خورده بود و نيما اين را ميدانست. رها كردن عروض در آن زمان يعني خالي گذاشتن فاصلهاي كه بين شعر كلاسيك و شعر پيشنهادي نيما پديد ميآمد، يعني بيتوجهي به مشروعيتبخشي به موقعيت جديد شعر و اتخاذ رويكردي صرفا «ضد شعر» در آن زمان. نيما كه سايه و سايهبان شعر خود است، نميتواند چنين راهي را برگزيند، براي شاعران بعدي اين امكان پيشاپيش وجود دارد. اين، آن راديكاليته شعر نيماست، نه سبك شعر يا فرم هر يك از شعرهاي او كه موقعيت شعر بودن را تغيير داد. نيما طبيعت بومي را مثل شيء در شعر خودش احضار ميكند و فهم او از ابژكتيويته و توصيف روايي معادل عينيگرايي نيست، برابر شيئيت است و شيء فقط در اثربخشي و اثرپذيري متقابل با سوژه فهم ميشود. نيما، طبيعت را در ذهنيت از پيشداده شده نميبيند؛ آن را ديگرگونه، بيگانه و شيءسان ميبيند كه بايد با آن مواجه شد و در حين توصيف، وضعيت واسازانه آن را در شعر احضار كرد. نيما درباره موسيقي، وزن عروضي و آرايههاي زباني هم، همين وضعيت احضار واسازانه را دارد. مفهوم هر كدام از ابزارهاي شعر كلاسيك، چنان در شعر او تغيير كرده است كه با تعريف قبلي و ذهنيت از پيش موجود آن ناهمخوان و تبديل به امري با تعريف جديد شده است. نيما با وضعيت تورم نشانههاي شعر كلاسيك و در عين حال غياب خود شعر، در دوره خودش مواجه است. نيما بايد از شعر كلاسيك خودش عبور كند، چراكه كلاسيكنماها حبابي از گذشته شعر را با خود داشتند. فقط در انبوهي از فضاي خالي است كه نقطهاي مثل شعر «افسانه» به سرعت ديده ميشود و ميشود نقطه عزيمت نيما به سمت آينده. اينكه بوطيقاي شعر نيمايي با همه پراكندگياش با قطعه شعرهايي از نيما كه موقعيت شعر فارسي را تغيير دادند، همخوان نيست، فاصله پرنشدني ايده تا خود شعر است. حتي گاهي جهت حركت بوطيقا و شعر نوشته شده معكوس است؛ بوطيقاي شعر نيمايي به نزديكي شعر با زبان گفتار تاكيد ميكند اما زبان شعرها در حال فاصله گرفتن از آن است. اين تناقض مسالهساز، مولد حركت شعر نيما، هم به آينده نزديكتري است كه منجر به نوشته شدن قطعات سرنوشتسازي براي شعر فارسي ميشود و با مرگ نيما در سال 1338 پايان ميگيرد و هم به آيندههاي دورتري كه ما در يكي از نقاط تقاطع آن قرار داريم و بوطيقاي نيمايي و همه فرارويهاي پس از شعر نيما براي ما به صورت همان احضار واسازي شده به زمان حال شعر رخ ميدهد. همانطور كه همه امكانات شعر كلاسيك هم براي ما با احضار و واسازي توامان ميتواند اتفاق بيفتد.