بارانِ بيامان تا زير سايبان خانهاي متروكه ميتاراندش
حواي ناخوش
فاطمه دريكوند
زن ميگريزد، اين بار نه فقط از وحشت مرگ و شلاقهاي تند باران بر سر و شانهاش و نه حتي از ونگ ونگهاي بيامان كودك روي كولش بلكه از پرهيب ترسناك حواي زنده و منتظر!
مرده اگر بود عبور از كنارش به مراتب راحتتر بود تا اين جور زنده بودن! ميايستد نفس تازه ميكند و با نفرين به خود گوشههاي چادري كه كودك را به پشتش بستهاند محكمتر گره ميزند.
ساك را با خشم چنگ ميزند. نفس غضبناكش را پس ميدهد و فرار ميكند. فرار از اژدهاي سرخ كف به لب آورده كه وقتي خم و راست ميشود و موج برميدارد همه هست و نيست آبادي كوچك را ميبلعد. اژدهايي از مرگ و ويراني بيهيچ شباهتي به رودخانهاي كه در بدو ورودش به آبادي دهها رشته جويبار وسوسهبرانگيز و پر بار ميشد و هر جويي ميرفت به باغي و مزرعهاي.
زن دورتر هم كه ميشود و رو به كوه ميدود، امانش ميبرد از متر و مقياس ذهني خودش، از وحشت نگاه ننه حوا و توجيه خودش جان به لب ميشود.
«گيرم كه هفتاد سالش هشتاد شود يا نود چه فايده؟ ناخوش و ذليل اسير اين ويلچر فكسني، منتظر مرگ.»
اما بيفايده است؛ با دندان قروچه به خودِ ترسوي طماعش تف ميكند. با لعن و نفرين به آبادي متروك و مردمي كه چنان دررفتهاند كه گاو و گوسفندها را هم بردهاند اما اين دو زن بينوا را فراموش كردهاند.
مگر نه اينكه پيرزن اسما ننه حواي همه اهل آبادي بود با نسبتي تقريبا برابر با همه، پس بقيه كو؟ بار غيرت و شرفشان را بايد بيوهاي تنها با بچهاي بر پشت به دوش بكشد، اصلا چرا من؟
درد، قفسه سينه زن را ميفشارد. تنش را گهوارهاي ميتكاند تا بچه از ونگ ونگ بيفتد. مصمم ميدود؛ بله، بهتر است ساكش را در ببرد، همه مدارك زندگياش اينجاست و حاصل يك عمر تلاش و پساندازش همين چند تكه طلاست. باران بيامان تا زير سايبان خانهاي متروكه ميتاراندش، آنجا پناه ميگيرد.
از برزخ ميان ديوار و ساكي كه هم برايش عزيز است و دار و ندارش توي آن است و هم به گمانش تا ابد مايه ننگش ميشود، نگاه ميكند به اژدهاي سرريز رودخانه از عمق چند ده متري دره. رو ميگرداند از نگاه به دو لته نيمه باز در چوبي و وحشت و انتظار دو چشم نگران ننه حوا. پيرزن توي ويلچر گير افتاده، مابين در و كانالِ لبريز از آب گلآلود. زن خدا را به خاطر لال كردن ننه شكر ميكند.
«اگر زبان داشت لابد ضجهاش...!»
اژدهاي سرخ حالا قهرآميز از ريشه درميآورد هر چه نارنج و زيتون و انجير توي آبادي است. با تاراج هر درخت و خانه انگار ته دل زن خاليتر ميشود. حالا اژدها به ديوارهاي پشتي خانه پيرزن رسيده و نيمي از آن را برده. نور رعدي شديد چشم زن را ميزند و غرشش سر تا پا ميلرزاندش. نزاع زن با صاعقه كهنه و دروني شده؛ يك صاعقه شوم سال پيش شوهر جوانش را مجال نداده بود تولد كودكشان را ببيند.
نگاه خشمگين زن رد صاعقه را ميگيرد تا در چوبي، اين بار تنها گوشهاي از ويلچر پيداست و پنجههاي خشك ننه حوا كه بيخود هوا را چنگ ميزنند.
زن حس ميكند گير افتاده ميان نزاع صاعقه و سيل با زندگي، يك نبرد تن به تن؛ ميان تن افليج ننه حواي ناخوش با خشم طبيعت. دولا كه ميشود تا ساكش را بردارد و در برود خشمگين از نور زننده آخرين رعد كه نزديك است كورش كند، ساك را تاب ميدهد و پرتاب ميكند روي پشتبام خانهاي در پاييندست و ميدود. از روي جوي گلآلود ميپرد و با لگد در را باز ميكند، جان به لب ميشود و ده جا دست و پايش زخم برميدارد تا ويلچر ننه حوا را به كوچه ميكشاند.
ميراند سمت كوه. با هراس رسيدن اژدها، چپه كردن ويلچر يا خفه شدن بچه روي پشتش به سختي رو به بالا ميراند. هر بار نفس گرم بچه به گردنش جان تازهاي به زن ميبخشد و شعله ته گودال چشمان ننه حوا زير پتوي خيس، قوت پاها و بازوانش را بيشتر ميكند. گاهي زيتونهاي كنار جاده پناهش ميدهند و گاه سنگها و صخرهها؛ اما باران بيامان ميبارد.
سيلابِ سرازير شده از كوه هجوم دره را آورده. چرخهاي ويلچر ديگر حريف گل و لاي غليظ و چسبنده نميشوند. در مه و باران چشم به چشم يا صدا به صدا نميرسد. زن هراسان از سيلاب دره كه هر لحظه بالاتر ميآيد، گره چادر را باز ميكند و بچه را روي تخته سنگي ميگذارد. پيرزن با چشمها و دستها و قبض و بسط دردمندانه ماهيچههاي صورتش انگار ميگويد:
«تو رو به خدا برو ! فقط بچهات رو نجات بده!»
زن مصرانه ننه را كه به دوش ميكشد، مشتي پوست و استخوان لاي لباسهاي ژنده و مندرس كه انگار درك و دريافتي تازه از وضعيت ننه به زن القا ميكنند، دردناك و آزرنده:
«اين پر كاه چطور زنده مانده!»
با چادر محكم ميبنددش به پشت بعد شاخه يك درخت را ميگيرد و كمر راست ميكند. كودك را بغل ميزند و ميكشد سمت سنگلاخي كوه. نفس نفس از لاي تخته سنگها بالا ميكشد. لحظهاي در پناه صخرهاي ميايستد و نگاه ميكند به آخر زمان پاييندست و سيلي كه همه چيز را در هم ميپيچاند.
به سيلاب كه ويلچر را ميغلتاند با حرص و غضب اما پيروزمندانه نگاه ميكند. هر چند پايينتر دار و ندار آبادي غرق در رودخانهاي است كه نيمي آب است و نيمي گل و خاك و خشت و آهن.
تن ورم كرده آبها در آماسي مكدر و آلوده ميپيچد دور آهن و تير و تختههايي كه روزگاري خانه بودند و سر پناه. زن رو ميگرداند و ميگريزد تا فكر نكند به وسايل و اثاثي كه پشت هر كدامش كلي خاطره است با ماهها قرض و قسط و وام و حالا در چشم به زدني نابود ميشوند.
بچه و ننه حوا ساكت و رام انگار به درك مشتركي از موقعيت رسيدهاند. زن كوه را سنگ به سنگ بالا ميكشد با تمام توانش. با جانهاي آويزان به دوش و گردنش، خيس عرقي كه تفكيكش از آب باران سخت است. صخرهها گاه مانعاند و گاه تكيهگاه و جانپناه. همچنان ميكشد بالاتر. لحظهاي كه ديگر ناي رفتن ندارد، صخرهاي بزرگ پناهش ميدهد. خشكي غار مانند زيرش بيشتر به معجزه ميماند.
كوچك و تاريك است اما به عظمت برترين كاخهاي جهان در به رويشان ميگشايد. زن بعد از ساعتها تلاش و تقلا در دنيايي از ترس و وحشت، خيس و گلآلود، بارش را در پناهگاهي امن به زمين ميگذارد. ننه مچاله در خود، معذب از رنجي كه زن كشيده با يك خشنودي مبهم چشم به بچه دارد كه با ولع از سينههاي سرد، خيس و گلي مادر شير ميخوراند و هر لحظه لرزش خود و مادر را كمتر ميكند.
زن گردن ميكشد سمت ارتفاعي كه بالا آمده، نفس راحتي ميكشد، توفان نوح هم كه بشود محال است ديگر به غارشان برسد. آبادي به تاراج رفته و رمبيده بر روي خود را نگاه ميكند. حيرتزده خيره ميماند به آهنهاي درهم و ميدان جنگي نابرابر و فنا شدن دار و ندار اهل آبادي، بر خاك سياه نشستنشان، نه خانهاي مانده نه باغ و طويلهاي. چشم ميدوزد به پاييندست با كورسويي از اميد؛ شايد خانهاي كه ساكش را روي آن پرت كرده بببيند اما اژدهاي سرخ دو كوچه بالاترش را هم با خود برده.
كودك هاج و واج به چهره درهم مادر ميخندد و زن در اوج درد و حسرتي كه دارد به جنون ميكشد، قاه قاه ميخندد. جاي حسرت و تلخكامياش را لذت و غرور نجات جانشان ميگيرد با افتخار به توان و اراده و شرف خودش؛ داراييهاي ماندگار.
باران فروكش ميكند و باد ابرهاي سياه را ميتاراند به جايش سرما پا به ميدان ميشود. شايد همكار سيل شود تا كار نيمه تمامش را تمام كند. زن بلند ميشود دست به كار ميشود، كپهاي هيزم بر دهانه غار اميدي است براي گرما. شايد آتش بتواند جانشان را از سرما هم پس بگيرد. كمي خار و خس از زير صخرهها كافي است. دست زن كه ميرود توي جيب ژاكتش جعبه خيس و خمير كبريت، دنيا را روي سرش خراب ميكند. زن گوگردهاي خمير شده را پرت ميكند و كنار هيزمها در خودش قوز ميكند. ماه از پس ابرها ميتابد با نفسي سرد بر ويرانهها و فروغي ماتمزده بر پايان روزي كه ساعاتش هر كدام سالي شوم بودند دردناك و به ياد ماندني. از كوه مقابل چند جا دود بلند شده.
«پس همه آبادي به كوه مقابل رفتن، لابد قبل از خراب شدن پل و حالا با اين درياي مابينمان، ديگر هيچ اميدي نداريم!»
زن همه زحماتش را بر باد رفته ميبيند، بعيد است سرماي امشب را تاب بياورند. ننه با تنها تاي خشك پيراهن زيرينش كودك را خشك ميكند. زن لبخند ميزند با ترسي مرموز از سرماي دم صبح در دل و تشويشي در ذهن. حالا به نظرش در حق پيرزن ظلم كرده، اگر مثل بقيه درميرفت و ميگذاشت در خانهاش بماند، موجي سركش يك لحظه راحتش ميكرد از هر چه دربهدري و آوارگي است، حالا نجاتش داده كه چه؟
لحظاتي دل خوش نجاتش باشد و پيرزن بيچاره ساعتها در سرما جان بكند تا بميرد. زن جلوي غار چندك زده، ميترسد از شبح مرموز پيرزن ته غار، از لغزيدنش روي زمين و تن ناقصي كه لابد تاب سرما را نميآورد و جان دادنش امشب بسيار وحشتناك خواهد شد. به دست و پاي خود زل ميزند و به دهها زخمي نگاه ميكند كه در گرماگرم تلاش و تقلاي امروزش متوجه نشده كي و چطور بر تنش نشستهاند و حالا دارند زق زق ميكنند. زن امروز به اندازه تمام سالهاي زندگياش با رويههاي متفاوت زندگي روبهرو شده، حرص و طمع، ايثار و فداكاري، اميد و نااميدي، ترس و شجاعت و حالا ته همهشان ناكامي برايش مانده و انتظار براي مرگ، دلش ميخواهد جيغ بزند اما كودك كه خود را جلوي غار رسانده و به گردنش آويزان شده، منصرفش ميكند.
ننه هم خود را تا دم در سُر داده. زن نااميد بچه را بغل ميزند تا از سينههاي خالياش شير بخواهد. يك لحظه دست پيرزن روي شانه زن مينشيند. زن بغضآلود دستش را ميگيرد و برميگردد سمتش. دست ديگر پيرزن از توي جيب داخلي جليقهاش فندكي بيرون ميكشد و رو به زن جرقه ميزند. زن به هوا ميپرد و چنان هلهلهاي سر ميدهد كه سخت به شك ميافتد از اين همه شور و هيجان خودش. ساعتي بعد هر 3 نفر دور آتش نشستهاند. آتش خوشبختي بزرگي است كه حتما از پس سرما و مرگ برميآيد و چند دانه بلوط كه زير آتش كردهاند، اميدي تازهاند. زن كيفور گرما، فارغ از فكر فردا و بيخانماني نابترين لحظهها را زندگي ميكند.