چشم دوخته بود به هزارتوماني كه از جيبش افتاده بود روي خون
قريب شاه
قريبشاه نگاهش به بانكه آب بود كه مثل كلاهِ روي سرش يكوري بود. كلاه حسِ عاريه بودن ميداد، انگار مويش از زير آن چكه ميكرد. با لذت گوسفند را خواباند كنار جوي كمآب كه از استخرِ قناتِ شيرينسو ميرفت طرف باغ اناري. به قاعده يك لوله آفتابه آب داشت نهر به آن بزرگي. گردن گوسفند چسبيد به كولِ نهر.
با پشتِ آستينِ كتِ بلندش خيسي صورت و بيني را گرفت و اشاره كرد به پسري كه كنارش ايستاده بود به تماشا. پسر بانكه آب را به راحتي بلند كرد. قوي و خوشبنيه اما لاغر و آفتابسوخته بود؛ شلوار شيرازي پايش بود و كركهايي دو گوشه صورت داشت. قريبشاه به زور به پنجاه كيلو ميرسيد. يك كفِ دست بربري خشك را از جيب درآورد و گاز زد و مابقي را سراند در جيب بغل كت و رو كرد به پسر: «تو كه هنوز نميتواني دماغت را بالا بكشي، نميتواني شلوارت را جمع بكني، چهرقمي ميخواهي گله چرخ بدهي و توي اين قلعه دوام بياوري. تابستان كه جهنم است و زمستان خشكهسرما. تازه ميخواهي خرج مادرت را هم بدهي. نميخواهد كار بكني، يك پولي دادم به مادرت، من ميدانم و او، به نام قرض نگاه كن به آن پول، به تو هم ميدهم، نميخواهد كار بكني پسش بدهي. سر رفاقت با پدر مرحومت دادم تا توي سياهِ زمستان گوسفندان مادرت از گشنگي تلف نشوند.»
فضا از صداي سگي پر شد. پسر رو كرد به قريبشاه: «تو چهجوري دوام آوردي؟ من هم ميتوانم. بايد بتوانم.»
قريبشاه گفت: «پدرم مزد دو سال را پيشپيش از ارباب گرفته بود. ارباب نفر فرستاد درِ خانه و من را آورد اينجا به كار گماشت. سرِمرزي افغانستان بوديم ما. اينگونه بود كه روان شدم به اينجا و ماندم.»
نگاه خريدارانهاي كرد به لاشه گوسفند. گردن گوسفند كج شده بود كنار جو. سيگاري گيراند و رو كرد به پسر: «پسر بايد تاوان پدر را بدهد كه دادم. خوب مزدوري كردم براي ارباب. انقلابِ ايران كه شد ارباب گريخت. من ماندم و «قطعه چهارِ» شهريار و قلعه شيرينسو و خودم شدم ارباب.»
پسر گفت: «مادرت را دادي به ارباب؟»
پسِ گردنِ پسرك از ضربه كف دستِ قريبشاه صدا خورد. باز بانگ سگ بلند شد.
قريبشاه گفت: «اصلا تو اينجا چه ميكني؟»
پسرك با غيظ گفت: «كلاهم را ميخواستم.» و اشاره كرد به كلاهي كه بر سر قريبشاه بود.
«اين كلاه را؟!»
قريبشاه تا خيز برداشت طرفش و كلاه را پرت كرد، پسرك و سگ در پيچ جاده گم شدند، انگار هيچوقت وجود نداشتند. فقط كلاه چركمرده لاي بوتههاي گون قل ميخورد به زور باد. قريبشاه پسر و سگ را صدا زد. برگشتند.
قريبشاه چاقو را با فشار دندانها در دهان نگه داشته بود. گردن گوسفند را چرخاند طرف كولِ نهر. خون شتك زد روي پيشاني و روي دمپايياش. پاكت سيگار از جيب پيراهنش افتاد روي خون. قدري از خون شره كرده بود در نهر و آب سرخ بود. نخِ نخاع گوسفند را قطع كرد. نشست كنار بانكه آب. دمپايياش را شست و به گوشه دستمال چهارخانه خونِ پاكت سيگار را با وسواس گرفت. زير پوست گوسفند را با دهان باد كرد، كمكم پوست از گوشت جدا شد. لاشه عين توپ شده را به قناره آويخت به كمك پسر.
«داعشيها امروز ريختند توي مجلس ايران. ميدانستي؟»
پسر گفت: «به من ربطي ندارد.»
«توي مترو بمب گذاشتند، از راديو شنيدم.»
پسر گفت: «نيست كه هر روز گذرت به مترو ميخورد!»
«نه آقاي پسر، نقلِ اين حرفها نيست. آدم روي زمين بميرد بهتر است تا زير زمين. بلبلي نكن. يادت باشد اگر ميخواهي اينجا كار كني، من اربابم، هرچه ميگويم بايد به گوش بگيري، حرف تو حرفم نياري، با كمر كبودت ميكنم مزخرف بچه.»
دنبه را از لاشه جدا كرد. به زور روي پا بود، لاغر و نحيف. پيه دور روده و سيرابي را كرد توي يك كيسه خالي برنج هندي: «غروب اينها را بده به مادرت.»
پسر گفت: «مادرم شوهر نميخواهد؛ آنهم شوهري عاريهاي مثل تو. آمدم مزدوري نه...»
لب نهر نشست قريبشاه. پاهايش آويخته ماند، به آبِ كف نهر هم نرسيد: «دستم عادت كرده به گرمي خون پسر. از آخرين گوسفندي كه ميكشم نبايد يكهفته بگذرد. گرمي خون آرامم ميكند. عادت كردهام به پاشيدنِ آن روي دستم. تو اگر ميخواهي مزدوري بكني، بكن، چه كار به كار مادرت داري.»
دو پاي قريبشاه عين دو چوب خشك بود و لب نهر تكانتكان ميخورد. چشم دوخته بود به هزارتوماني كه از جيبش افتاده بود روي خون. پاهاي پسر مثل دو ستون بالاي سر قريبشاه بود: «مادرم شوهر نميخواهد. زنِ خودت كافيات نيست. اصلا تو خودت زني.»
نگاه قريبشاه به سايه پسر بود، خون از نگاهش چكه ميكرد. كارد را توي مشت فشرد: «مادرت به من ميرسد. باور نميكني؟ پس صبر كن بعد تماشا. مادرت را بايد بدهي به من بابت طلبم.»
پسر چنان لگدي به پهلوي قريبشاه زد كه كارد از دستش افتاد در جوي. قريبشاه را خواباند كنار جوي كمآب كه از استخر شيرينسو ميرفت طرف باغ اناري. به قاعده يك لوله آفتابه آب داشت نهر به آن بزرگي. گردن قريبشاه چسبيد به كولِ نهر.