سالها بود كه در شيرينسو كسي آواز نخوانده بود
مختار
مختار بلندي و كوتاهي سبيل را به نوك قيچي گرفت. آينه را تكيه داده بود به شاهنامه. درهمرفتنِ چهرهاش به كندي تيغه قيچي شهادت ميداد. گاه و بيگاه دست از كار ميكشيد و از نردبان لق بالا ميرفت و سرك ميكشيد به پشت قلعه شيرينسو. بعد تندي ميرفت سروقت آينه در قابي سرخ و پلاستيكي. موهاي بيني را هم چيد. چند جاي صورتش سرخ بود از خراش تيغ. سبيلهاي پرپشت، بيني عقابي، حدود پنجاهساله، ريزه، قدكوتاه. بين آينه و در و حياط و نردبان و پشتبام سرگردان بود. دائم از نردبان چوبي سياه و ترك ترك از سرما و گذر زمان، بالا ميرفت و دست را سايبان چشمها ميكرد و نگاهش را به دوردست ميدوخت.
ته دلش نگران بود. سالها بود كه بايد درست ميشد و نميشد. ميخواستند بيايند و نيامده بودند. هربار مختار به عنوان رييس شورا گوسفند چاقي را آماده كرده بود و كارد را بر سنگ ماليده بود. پستي و بلندي سبيل را گرفته بود و ريش چندروزه يا چندهفته را داده بود دم تيغ. بعد با موتور ايژِ سرخ به تمام گوشه و كنار قطعه چهار سرك كشيده بود. نميدانست چرا به آنجا ميگويند قطعه چهار. قطعه چهارِ شهريار در استان تهران يا قطعه چهارِ ساوه در استان مركزي؟ هيچكس نميدانست آنجا مرز كدام استان است. همه دودل بودند. حتي در بعضي شناسنامهها جاي محل تولد خالي بود. بعضيها نوشته بودند ساوه، بعضيها شهريار و هيچكس نميدانست چرا، حتي فرماندار، شهردار، رييس كلانتري.
مختار همه اهالي را رديف كرده بود جلوي ديوار قلعه شيرينسو. زغال آماده كرده بود و اسپند و منتظر مانده بود كنار آبگير قنات، در هياهوي صداي اردكها و غازها. اما آنها نيامده بودند و او به ناچار آبگوشت را كشيده بود. اول آبش را تقسيم كرده بود بين اهالي، بعد مخلفاتش را در ديگي بزرگ كوبيده بود. بعد چاي و سيگار. بعد تُنك شدنِ جمعيت كه پشت دود موتورها يا وانتها ناپديد ميشدند.
مختار غصهدارِ شيرينسويي بود كه رييس شورايش بود، غصهدارِ خشكسالي و كمآبي، غصهدارِ محل تولدي كه سالها بين ساوه و شهريار دست به دست شده بود و چندين سال بود كه نه ساوه قبولشان ميكرد نه شهريار. انگار از حافظه جغرافي و ثبت احوال پاك شده بودند.
آينه را خواباند روي شاهنامه. دوباره بلندش كرد، خاك و خردههاي سبيل روي شاهنامه را فوت كرد. بعد آينه را دوباره روي شاهنامه خواباند. دستي بر سبيل كشيد. از پنجره نگاهي به بيرون انداخت. سوز سردي از لاي پنجره به اتاق رخنه كرده بود. از سماور بزرگ چاي ريخت و با ليوان از اتاق زد بيرون. دادي كشيد براي سگي كه كنار تنور چرت ميزد. چرت سگ پاره شد و به طرف درِ قلعه گريخت. سنگي پراند طرفش، لاي درختان انار ناپديد شد.
مختار شنيده بود آنها مصمم به آمدن هستند. قرار بود بيايند و بعد از سالها مرز سياسي استان تهران و مركزي را مشخص كنند تا تكليف روشن شود و همه بدانند كجايياند. گوسفند چاقي از پرواربندِ منطقه به نسيه خريده بود و با ريسماني زرد به شاخه انار بسته بود. گوسفندي سفيد با سر و گردني سياه.
چاي را تا نيمه خورده بود كه صداي موتور شنيد. اهالي داشتند ميآمدند. قرار بود كسي بخواند، كسي بالابان بزند و كسي طبل. اما هيچكس آواز جديدي نداشت، آوازهاي قديمي هم فراموش شده بود. سالها بود كه در شيرينسو كسي آواز نخوانده بود. انگار حافظهها توي اين سالها كه آنها قرار بود بيايند و نيامده بودند، خالي شده بود. فقط زني آواز به ياد داشت كه صدايش قدغن بود. مجبور بودند مردان براي آنها آواز بخوانند تا دلشان را به دست بياورند. مجبور بودند آوازهاي قديمي را به ياد بياورند. مجبور بودند، اما نميشد، انگار از حافظهشان پاك شده بود.
مختار براي هر تازهواردي كه ميرسيد ليواني چاي ميريخت، دستي بر سبيل ميكشيد و پيشاني را با دستمال يزدي پاك ميكرد. روزنامههاي روي رف اتاق مال چند سال پيش بودند. تنها كتابي كه مانده بود شاهنامه بود كه شده بود تكيهگاه. اهالي دورتادور اتاق نشسته بودند و سيگار دود ميكردند. هجمه گنگي توي جمع بود. حالا مختار دست به كمر ايستاده بود روي پشتبام و زل زده بود به جاده خالي تا بلكه آنها بيايند. يكآن شنيد: «پس گوسفند كو؟ نخريدي؟ الان آنها ميرسند.»
مختار تا آمد دهان باز كند چشمش افتاد به طناب زردِ گرهشده به شاخه درخت انار. گوسفند رفته بود. آنها قرار بود بيايند! مختار هرچند آوازي نداشت اما دلش به گوسفند خوش بود كه ميتوانست زير پايشان خون كند. از نردبان لق و پوسيده پريد پايين، در حالي كه مهر رياست شورا را توي جيب مشت كرده بود تا نيفتد. آنها هنوز نيامده بودند. برعكسِ هميشه دعا دعا ميكرد نيايند. لحظه به لحظه تعداد اهالي در قلعه شيرينسو زياد و زيادتر ميشد و توي اتاقهاي گنبدي قلعه فرو ميرفتند.
اما گوسفند نبود و رفته بود.