خودِ مختار، خود قصه گو
محمدابراهيم واعظي
آيا يك آلماني ميتواند از اعمال گذشته حزب نازي شرمسار باشد؟ اين حس شرمساري چه توجيهي دارد در صورتي كه اعمال اتفاق افتاده سالها قبل او و بدون اراده و انتخاب او بوده است؟
هنر مايكل سندل در بيرون كشيدن نمونههاي مشهود تاريخي و اجتماعي در ميانه بحثهاي انتزاعي فلسفه در اين سوال او هم مشهود است. مايكل سندل كه اكنون يكي از فلاسفه سياسي تاثيرگذار و از شناخته شدهترين منتقدان ليبراليسم است را ميتوان در خيل اجتماعگرايان جاي داد. توجه او به مولفههاي فرهنگي و اجتماعي در شكلگيري تلقي افراد از خير، او را به سمت انتقاد از چيزي كه آن را ميتوان فردگرايي لبيراليستي خواند، سوق داد. يكي از تاثيرگذارترين فلاسفه در گفتمان ليبراليستي، جان رالز فيلسوف سياسي و اخلاق امريكايي است. نظريه عدالت رالز رونوشتها و سويههايي كانتي داشته كه همين مولفهها در نهايت به بزرگترين شكافها ميان نظريه رالز و سندل تبديل ميشود. يكي از خصيصههاي مهم فلسفه اخلاق كانتي اين است كه انسان «خودآيين» ميتواند از تمام تمايلات، سلايق و عواطف خود فاصله گرفته و در سرزمين قوانين عام عقل عملي، دست به وضع قوانين جهانشمول و عقلاني در راستاي تعين بخشيدن به اعمال و رفتار خود در جهتي اخلاقي بزند. اين تلقي از وجود قوانيني جهانشمول و عقلاني از خير كه مستقل از اقتضائات فرهنگي و اجتماعي جوامع مختلف است، قرابت نزديكي به نظريه رالز دارد. يكي از اهداف رالز، نقد نظريه عدالت فايدهگرايانه بود. به نظر رالز، فايدهگرايي تمايز ميان انسانها و به تبع آن تكثر موجود در جامعه را ناديده ميگرفت. او ميپرسيد چگونه ميتوان در جامعهاي كه افراد آن از منظر نظرات ديني، فرهنگي و فلسفي با واگرايي و بعضا با نوعي تضاد مواجهند، عدالت را برقرار كرد. پاسخ او پاسخي كانتي بود، اصول عدالت لاجرم بايد از اقتضائات فرهنگي و اجتماعي مستقل باشد. تز مشهور رالز و پردهاي كه ميان فرد و تمايلات و احساسات و تعلقات اوكشيد، معروف است. بهزعم رالز براي يافتن اصول اوليه عدالت بايد پس «پرده بيخبري» رفت. جايي كه افراد از تمام تعلقات خود منتزع شدهاند و به زبان ساده، هيچ كس نميداند در جامعه، فقير است يا ثروتمند، سياه است يا سفيد، مسلمان است يا يهودي و به همين ترتيب از تمام تعينات «خود» در جامعه به دور است. در چنين وضع اوليهاي، افراد عمدتا دست به انتخاب و تاييد حقوق اوليه و پيشيني براي تمام انسانها خواهند زد. فيالمثل حق حيات يكي از حقوقي است كه افراد مستقل از آنكه شاهزاده باشند يا گدا براي خود و به تبع آن براي ديگران انتخاب ميكنند. درست همين جاست كه يكي از انتقادات اساسي سندل به رالز مطرح ميشود. چنين برداشتي از عدالت، حق و خير مستلزم دو چيز است، اول آنكه با گرفتن تعينات اجتماعي، فرهنگي، عاطفي فرد همچنان يك اراده و يك «خود» باقي است. دومين نكته هم اين است كه بعضي حقوق اوليهاند و مستقل از تلقي ما از خير بر آنها مقدمند. اين تلقي از خود و به تبع آن خير، دو گرهگاه اساسي در بحث ميان اجتماعگرايان و ليبراليسم رالزي است. در حقيقت اجتماعگرايان براي انسان خودي مستقل از تعلقات اجتماعي فرهنگي او قائل نيستند. اگر از يك فرد تمام تعلقاتش را بگيريد يا از او چيزي نميماند يا اگر كوچكترين اثراتي از نوعي خود يافت شود، آنقدر محدوده و دايره انتخاب او را تنگ كردهايم كه او قادر به انتخاب نخواهد بود. پس پرده بيخبري كسي دست به انتخاب نميزند بلكه در آن محدوده انتخابها و گزينههاي پيش روي فرد آنقدر محدود است كه فرد گويي آن حقوق اوليه را نه انتخاب بلكه كشف ميكند. از منظر اجتماعگراياني چون سندل، خود در اجتماع ساخته شده و قوام مييابد. در نحوه نگرش به خود مايكل سندل از نظر السدير مكينتاير پيروي ميكند. همان طور كه پيشتر رفت، تلقي رالز از خود، نوعي تلقي ارادهگرايانه است. افراد موجوداتي صاحب ارادهاند كه در پس پرده بيخبري و بدون اقتضائات فرهنگي، دست به انتخاب حقوق اوليه و پيشيني خواهند زد. در مقابل اين نحوه انديشيدن در باب خود، مكينتاير تصويري روايتگرايانه از خود ارايه ميدهد. به زعم مكينتاير ما موجوداتي قصهگوييم كه در متني تاريخي، اجتماعي و فرهنگي به دنبال انتخاب تفسيري از زندگي هستيم كه به آنچه ما آن را دوست داريم و به اهداف و غايات ما معناي بهتري ببخشد. اين انسانهاي قصهگو از منظر مكينتاير هرگز نميتوانند به تنهايي از خير و فضيلت يا حتي از خود سر در بياورند بلكه تنها خود را در ميان داستانها و رواياتي كه متعلق به آنهاست، يافت كرده و تلقي خود از خير را خواهد ساخت. بنابراين از نظر او، جنبه روايي يا غايي تامل اخلاقي به عضويت و تعلق وابسته است. ما به عنوان عضوي از يك جامعه، حاملان نقشهاي مختلفي هستيم كه وظايف و مسووليتهاي ما و ضمنا تلقي ما از خير را خواهند ساخت. در حقيقت اينجا بر خلاف سنت ليبراليستي رالزي نوعي نگرش نسبت به خير بر حقوق افراد تقدم دارد. حال به همان سوالي كه ابتداي اين نوشته پرسيديم، بازگرديم. چرا يك آلماني بايد نسبت به اعمال حزب نازي احساس شرمساري كند يا اقلا اين حس شرمساري در ميان بعضي افراد جامعه آلماني چه توجيهي دارد؟ توجيه اين احساس در همان احساس تعلق افراد يك جامعه نسبت به گذشته و تاريخ آن نهفته است. افراد جامعه آلمان خود را در يك داستان و نوعي متن يا روايت يافته و نسبت به آن احساس تعلق ميكنند.
آنچه در بالا گذشت نمونهاي از انتقاداتي بود كه سندل و اجتماعگرايان به عدالت ليبراليستي رالزي وارد كردهاند. از نظر سندل، عدالت در يك جامعه فضيلتمحور و با نوعي ديالوگ ميان افراد جامعه تحقق مييابد كه بررسي اين نظر در باب عدالت البته به مجال ديگري نياز دارد تا بتوان آن را به خوبي مورد مداقه قرار داد.