گذر
جمال ميرصادقي
صبح : درختهاي سرسبز تناور سر به بالا كشيده بود. صبحگاهي روشن سر برآورده بود. خورشيد بر برگها ذرههاي طلا ريخته بود. پرندهها ميخواندند. هوا شيرين و خوش بود. از دور صداي هلهلهاي نزديك ميشد. دختربچهها و پسربچهها از پشت درختها پيش ميآمدند. پيش روي آنها، زن جواني كودك سه، چهارسالهاي را در كالسكهاي به جلو ميراند و ميخواند: «آقا كوچولو زبون نداره يه چيزي بدين زبون درآره». دختربچهها و پسربچهها هلهله ميكردند. كالسكه پيش ميآمد و درختهاي سرسبز تناور را پشت سر ميگذاشت. خورشيد بالا ميآمد. در خانهها باز ميشد و زنها و مردها و بچهها بيرون ميآمدند و تكههاي نان و دانههاي خرما را توي كالسكه ميانداختند. كالسكه تا آخر كوچه رفت و برگشت. كودك غين ...غين ميكرد و زبانش را بيرون آورده بود و دستهايش را تكان ميداد. آسمان صاف، سرپوشي از بلور بالاي سرش آويخته بود.
ظهر: درختها پرشكوفه، گلها، رنگبهرنگ. آفتاب، تكههاي بلور طلا را در فضا ريخته بود. شاپركهاي سفيد به دنبال هم ميگشتند و به اينسو و آنسو ميرفتند. چرخريسكها چهچه ميزدند و از شاخهاي به شاخه ديگر ميپريدند. بوي گياهها و گلها در كوچه سرازير شده بود. آسمان صاف، سرپوشي از طلا بالاي سرشان آويخته بود. خندهها، برگهاي گل، توي كوچه ريخته بود. در خانهها باز ميشد و زنها و مردها بيرون ميآمدند. زن جوان پا به پاي كودك ميرفت. هلهله بچهها بلند بود: «آقا كوچولو افتاده به راه. دست دست دست».
شب : درختها خاكستري شده بودند و تكهپارههاي ابر، روي شاخهها سايه انداخته بود. باد، برگهاي زرد را به پرواز آورده بود. زنها و مردها و بچهها كوچه را پر كرده بودند. سروصدايشان در فضا پيچيده بود. ماشينها از راه ميرسيدند. زنها و مردهاي سياهپوش از آنها پياده ميشدند. آمبولانس آژيركشان آمد. صدايش قطرههاي خون را توي هوا پاشيد. مردهاي چاق پياده شدند. كفنهاي خونآلود بچه و مادر و پدر را توي آمبولانس گذاشتند. ديوارها و سقف ريخته بود پايين. كلاغها غارغار ميكردند. باد ميان شاخ و برگ درختها گريه ميكرد. ابرها ته آسمان را خونين كرده بود.