خنياگري مغموم در ميانه شاليزار!
اميد مافي
وقتي در اين روزهاي برزخي همه غم داريم و زورق دلتنگيهايمان دستكم به جويبارها راهي ندارد لابد بايد براي سوسنهاي خاموش قلبهايمان نغمهاي محزون سر دهيم و پيش از آنكه بغض راه نفسمان را ببندد با قطره اشكي از تباهي و استيصال اين روزهاي خزاني خلاص شويم.
فيلم ترانهخواني شكوهآميز و جانگداز پيرزن گيلكي در روزهاي اخير به محض انتشار در فضاي مجازي آنقدر دست به دست شد كه باور كرديم گاه نغمهاي ناشناس كه با زبان و گويش ما همخواني ندارد،ميتواند شعله در خيمه روياهايمان بيندازد و كاري كند كه هر كس با هر زبان و هر لهجهاي بر گرد آتشي كه پيرزن سادهدل با رها كردن صدايش در ميانه شاليزار روشن كرده طواف كند تا شايد رمز رسيدن به آرامش موقت را به خاطر بياورد.
شكايت و گلايه پيرزن كه فلك را خطاب قرار ميدهد و به سبك خودش، موزون و مقفا بر جسم خسته ما ميبارد، بيمداهنه فرياد مشتركي است از حنجره بيقرار مردمان اين خاك؛ جماعتي منتظر كه براي رسيدن روزهاي ارغواني ثانيهشماري ميكنند و به تكان دستي از سوي ابرهاي ناشناس دلخوشند. شعرها و گلبانگها به هر زباني كه باشند ميتوانند روح برهنه و گرمازده آدميزاد را صيقل دهند و آرامشي به قدر نفسهاي بند نيامده، به سايهروشن كومههايمان ببخشند.
براي آنكه اين روزها سهلتر سپري شوند و آسايشي هر چند كوتاه سراغ كشتزارهاي غريب روانمان را بگيرد، بهتر است از تپههاي روزمرّگي پايين بياييم و با به ياد آوردن رخسار همه مسافراني كه در گردباد كرونا اسير شدند و از زمين هجرت كردند زخمهاي ناسور خويش را تسكين دهيم.
به نظر ميرسد در اين ميان بايد نشاني فلوت خنياگران را از گنجشكها بپرسيم و دل به زخمههاي شورانگيزي بسپاريم كه معني ابديت را بيشتر از ما ميدانند و تلنگر ميزنند در هنگامهاي كه پرندگان راحتتر از هر زمان ديگري ميميرند. چارهاي نداريم. بايد همين حالا پرواز را به حافظه بسپاريم و سراغ زندگي را در ذات شب آن سوي شاليزارها و نارستانها بگيريم.
باور كنيد با همين آواز اندوهناك پيرزن گيلكي ميتوان از هواي آغشته به درد گُلي چيد و به گيسوان بلند سرنوشت سنجاق كرد تا نفس بيش از اين در سينه حبس نشود و دنيا دري به رويمان بگشايد. اين خاصيت ترنمهاست كه به كابوسهاي خاكستري پايان ميدهند و كاري ميكنند كه بهار در آستانه يلدا بيمحابا ناگهان سُر بخورد بر گونههايمان...
لحن شيداكننده آوازهاي برآمده از سويداي دل، در هر اتمسفري قيامت ميكنند.
حال چه روي زبان پيرزن رنجور آن سوي لاهيجان بنشينند يا روي زبان فدريكو گارسيا لوركا در فراسوي شهر سويل؛ آنجا كه ايگناسيو ماتادور نجيب، زير سُم وزراي جوان غريبانه جان داد، بيهيچ شكايتي.