آهاي پسر
جمال ميرصادقي
صورتش را با حوله خشك كرد و از دستشويي بيرون آمد. نزديك نيمه شب بود. لباسش را كند و روي تخت دراز كشيد. به تلويزيون كه باز مانده بود، نگاه كرد. زن گوينده داشت آخرين خبرها را ميداد. باز در جنوب زلزله آمده بود و در افغانستان و عراق آدمها كشته شده بودند و توفان دريايي در بنگلادش خانهها را خراب و مردم را آواره كرده بود.
پتو را روي خود كشيد و بالش را زير سر گذاشت. سروصداي درختها بلند شده بود. باد به پنجره ميزد و دانههاي باران روي شيشه ميريخت. دستش به طرف دكمه رفت تا تلويزيون را خاموش كند كه زن گوينده گفت:
«متاسفانه هماكنون خبر يافتيم كه... نقاش معروف امروز در بيمارستان درگذشته است...»
دستش شل، پايين افتاد و نگاهش خيره شد به قيافه بيحال زن كه خبرهاي ورزشي را ميداد. چهره نقاش جلو چشمهايش آمد، صورت گرد و پر و چشمهاي سياه براق. لبخندي به لب داشت و به او نگاه ميكرد و دستش روي بوم بالا و پايين ميرفت.
آفتاب پا كشيده بود توي نگارخانه. شاگردها در جا جا نشسته بودند و سه پايهاي جلوشان بود و نقاشي ميكردند. نگاهش خيره شد به آفتاب كه تا پيش پاي او پيش آمده بود.
«چه آفتابي، مثه تكههاي بلوره. اين آفتابو جاي ديگه پيدا نميكني.»
«راست بشين، تكون نخور، اينجا رو نگاه كن. قيافه تيپيكي داري، آقاي نويسنده.»
«چه هوايي شده. حيف نيست تو اين اتاق خودمونو حبس كنيم. دل آدم ميگيره.»
«خيلي خب بابا، براي چي مينالي؟ اينو تموم ميكنيم و ميريم پارك، دلمون باز شه.»
«تو چرا بيشتر با رنگ و روغن كار ميكني؟ اون هم اين رنگهاي سير قهوهاي.»
«اين قدر وول نزن، ميذاري كارمونو بكنيم؟»
صداي باد كه شاخههاي درختها را به هم ميكوبيد، بلندتر شده بود. از درز پنجره سرما تو ميزد. نگاهش به تابلو رنگ و روغن كه روي ديوار آويزان بود، خيره شد.
«كلاه سرت گذاشتم، بيشتر بهت ميآد.»
خنديد.
«پريشب كه اومدين، كلاهتو خونه من جا گذاشتي.»
تلفن در خانه همسايه زنگ زد و خاموش شد.
تلفن كه دير وقت، زنگ ميزد، ميگفت خودشانند: كاروان شادي. گوشي را كه برميداشت، صداي خندهاش توي گوشهاش ميپيچيد:
«آهاي پسر، خوابيدي كه چه؟ براي خوابيدن وقت بسياري داري. پاشو كه ما اومديم.»
تا به خودش ميجنبيد، دخترها و پسرها، شاگردهاي او از راه ميرسيدند. اسمشان را گذاشته بود:«كاروان شادي». ميخنديدند و ميخوردند و مينوشيدند و جر و بحثشان بالا ميگرفت تا هوا روشن ميشد.
به تاريكي پشت پنجره نگاه كرد، انبوهتر شده بود. چراغ را خاموش كرد. پتو را به خود پيچيد و پاهايش را جمع كرد. سردش شده بود. چشمهايش را بست. سرش ميگشت. چي شده بود؟ همين چند هفته پيش در نمايشگاهش او را ديده بود. مردي را روي صندلي نشانده بود و جلو بازديدكنندهها چهره نگارياش ميكرد.
پهلو به پهلو ميشد و خوابش نميبرد. چشمهايش را باز كرد. به پنجره تاريك خيره شد. باران به شيشه ميزد. باز صداي تلفن را شنيد، نيمخيز شد و به تلفن روي ميز نگاه كرد. سرش دوباره روي بالش افتاد. تلفن در خانه همسايه چند بار زنگ زد و قطع شد.
نفهميد چه موقع خوابش برد. از صداي هايوهوي درختها بيدار شد. پشت پنجره تاريكي عميقتر شده بود و باد درختها را به هم ميكوبيد و شيشه پنجره را به صدا درميآورد. ماشيني از زير پنجره گذشت. دري به هم خورد. صداي گريه بچه همسايه بلند شد. صداي ماشين دور رفت. گريه بچه بريد. دوباره هايوهوي درختها بلند شد. آسمان برق زد. روشني روي تابلو افتاد.
«كلاه سرت گذاشتم.»
صداي ريزش باران توي گوشهاش پيچيده بود. تلفن دوباره زنگ زد.
«آهاي پسر، براي خوابيدن...»
صورتش را توي بالش فرو برد.