خوانش يك منازعه هنري
از فقدان روشنفكر تا روشنفكر خاموش
احسان زيورعالم
اعتماد: آنچه ميخوانيد شرح جلسهاي است به سال 1346 كه در ويژهنامه «سيميا» منتشر شد. در آن نشست جدلي بين حاضران در گرفت كه از اختلاف سلايق و ديدگاههاي آنها حكايت دارد. آن نشست كه امروز بيش از نيم سده از آن ميگذرد، سندي تاريخي است از چند ديدگاه ناهمسو در حوزه فرهنگ و هنر در آن دوره پيداست انتشار اين مطلب لزوما به معناي همانديشي با نظرات جاري در آن نيست.
چندي پيش بهرام بيضايي در ويديويي 20 دقيقهاي در بزرگداشت ياد شاهرخ مسكوب، براي تمام تلاشهايش در حفظ و اشاعه ميراث ادبيات كهن، به انتقاد از يك جريان فكري خاص ميكند. او با نام بردن از برخي چهرههاي فرهنگي دهه چهل و پنجاه، رويكرد حزبي اين افراد را مواجهههاي اشتباه با متون كهن و اسطورهاي ميداند. او در ابتداي سخنش با بيان آنكه شاهرخ مسكوب به جاي دشنام يا افتخار، راهي ديگري براي خوانش اساطير برگزيده است، عملا خطكشي مشخصي ميان نگاه خود و جريان چپگراي ادبيات ترسيم ميكند. با اين حال، اين اولين بار نيست بيضايي با جريان چپ رو در رو شده و فضا ميان او و چپگرايان آشوبناك ميشود. يكي از جدالهاي نقدي او و چپگرايان به سال 1346 بازميگردد، جدالي كه سالها پيش در ويژهنامه «سيميا» در باب او منتشر ميشود.
پس از اجراي نمايشهاي «ميراث» و «ضيافت» در پاييز 1346، اولين تجربه مستقل بهرام بيضايي در كارگرداني تئاتر، نشستي با حضور سعيد سلطانپور، آربي آوانسيان، سيروس طاهباز، محمود دولتآبادي، مليكيان و شخص بيضايي برگزار ميشود. نشست چندان دوستانه پيش نميرود. از همان ابتدا سعيد سلطانپور با حمله به نوع پرداخت بيضايي به مفهوم نماد - كه سلطانپور سمبل ميگويد - سعي در نقدي تند و آتشين عليه متن و اجراي بيضايي دارد. از ديد او نماد «حقيقتي است تاريخي و تعميمپذير» كه بيضايي آن را كلي و بزرگ ميپندارد؛ اما همين تعريف منجر به شرايطي در ابتداي جلسه ميشود كه سلطانپور آثار بيضايي را نه مرتبط به زمان حال و تاريخ امروز كه بازگويي يك گذشته ميداند. بيضايي با نگاه سلطانپور همراه نميشود و معتقد است وضع فعلي واجد زمينه تاريخي است.
طبقه به مثابه مرز
جدال ابتدايي در همان نقطه به مساله طبقه بازميگردد. سلطانپور، در مقام يك چپگراي شاخص در پي يافتن روابط طبقاتي در متن بيضايي است. او حتي ميگويد «ولي اون چه مسلمه من پرسوناژها رو سمبل ديدم؛ با اين معني كه هر پرسوناژ طبقهاي رو دربرميگيره و وقتي يك نفس تعميمپذير شد پس سمبله.» اين حرف سلطانپور چندان با نگاه بيضايي و البته آوانسيان مترادف نيست. بيضايي به شيوه نگاه سلطانپور و بسته بودن حرفهايش انتقاد ميكند، بهخصوص جايي كه در مبحث پايداري و ناپايداري مفاهيم و مظهر شدنشان به يك جدال ميرسند. سلطانپور در پي نفي رهبري شخصيت «چوپان» نمايشنامه بيضايي است. همه چيز كاملا مبتني بر نگاه فلسفي (حزبي) او پيش ميرود. او تعريفي بسته از رهبري ارائه ميدهد و بيضايي آگاه به اين مساله به او ميگويد «مگر اينكه شما اعتقاد داشته باشيد يك رهبر هيچ وقت اشتباه نميكنه يا يك قهرمان... كه در اون صورت دنيا بهشت بود، يعني تمام رهبرها تمام گلهها رو... اصلا اين چه قراردادي است؟» جدال بيضايي و سلطانپور به جدال ميان امر دراماتيك تمثيلي و امر دراماتيك سياسي سوق مييابد. فضاي موجود در گفتوگو عجيب است؛ بسيار شبيه به يك نمايشنامه جذاب. هرچند نميشود كه كدام آنتاگونيست است و كدام پروتاگونيست؛ اما به نظرم جدال ميان دو سوژه هگلي رخ ميدهد. جدالي كه هر طرف برمبناي زمينه فكري خود، از گفتههايش دفاع ميكند. كار بالا ميگيرد و سلطانپور ميگويد اجرا بد بوده، آنهم بر سر اينكه او معتقد است خون روي صحنه متعلق به يك گوسفند است و بيضايي مدعي ميشود خون از آن چوپان است و اين در نمايش نيز بيان شده است. اصرار عجيبي در دل اين گفتوگو رقم خورده است:
بيضايي: فكر نميكنم كسي جز شما اينطور ديده باشه. چوپان قبلا زخمي شده.
سلطانپور: كي زخم زده؟
بيضايي: خودش ميگه گرگ.
سلطانپور: ولي گرگ رو نميشناسه.
بيضايي: چطور نميشناسه؟
سلطانپور: اگه ميشناخت دهباشي رو ميكشت.
بيضايي: چرا؟ دهباشي كه گرگ نيست.
سلطانپور: اگه گرگ نيست چرا ميخواد گله رو گردن بزنه؟
نگاه سلطانپور بهشدت كلينگرانه است. او ميخواهد بيضايي بپذيرد هر تصويري از يك شخصيت اربابصفت و البته دشمن مردم، حامل معنايي طبقاتي است، هر چند او مثالي از دل تاريخ نميآورد. در همين لحظه بيضايي سخني به ميان ميآورد كه 53 سال بعد تكرارش ميكند. او نگاه سلطانپور را نوعي ايدهآليسم ميداند كه در آن حاكم همواره بد و چوپان همواره خوب بوده است. او با اين نگاه مخالفت ميورزد كه چوپان در موقعيت طبقه رعيت دست به اشتباه نميزند؛ چون واجد نوعي روشنگري است. بيضايي در خلال گفتههايش به مزدك اشاره ميكند كه اشتباه ميكند و پيروانش را به تيغ شاه وقت ميسپارد.
عينيت در برابر ذهنيت
جدال ميان بيضايي و سلطانپور دقيقا گواه بر دو نگاه سياسي كاملا متفاوت است. سلطانپور بيشك در پي نوعي هنر متعهد است كه در آن به طبقه فرودست -در اينجا چوپان و مردم به مثابه گله- اهميت اجتماعي ميدهد و او را عامل پويايي سياسي- اجتماعي ميداند. هنر سياسي سلطانپور خواهان عينيت است تا در پي آن شايد تغيير عملي صورت گيرد. در مقابل اما بيضايي حامي نوعي نگرش تعليمي براي هنر است. او قصهگو است و تمثيل ميآفريند. براي تمثيلهايش به تاريخ رجوع ميكند و به قول خودش براساس واقعيت (Fact) تاريخي روايت ميكند. او به دنبال تغيير عيني نيست، بلكه براي او مساله ذهني ميشود. او در پي تغيير ذهنيت است، براي همين با صراحت ميگويد «نبايد به قدرت اعتماد كرد.» همين و ديگر ادامه نميدهد براي رفع اين فقدان اعتماد چه بايد كرد. در ادامه جلسه علت اين عدمپيگيري روشن ميشود.
...
به ادامه گفتوگو دقت كنيد:
سلطانپور: ... به عقيده من عدمآگاهي وسيع نويسنده رو به جامعهشناسي و يك نوع ديد طبقاتي.
طاهباز: فكر ميكنم يه اشتباه شما در همين مساله آخره كه مطرح كردين.
نكته طاهباز دلالت بر يك موضوع دارد؛ تفاوت نگرش دو سوي ماجرا به مفهوم جامعه. همانجايي كه سلطانپور جامعه را گله و بيضايي فرديت ميداند. تنها فرديتها مدنظر سلطانپور دو شخصيت چوپان و دهباشي است كه آنها نيز از منظر او نماد طبقاتي محسوب ميشوند؛ اولي مبارز ازلي و ابدي و فرد روشنگر و دومي نماد قدرت. در حالي كه بيضايي معتقد به فرديتي فراتر از نگاه سلطانپور است.
شكستن يا پذيرش قراردادها
در ميانه جلسه سلطانپور ديگر صحبت نميكند و اين آربي آوانسيان و مليكيان هستند كه وارد فاز نقادي ميشوند؛ اما نقد آنان برخلاف شيوه نقادي سلطانپور سياسي نيست و به سوي فرماليسم سوق مييابد؛ همان چيزي كه شايد نگاه چپگرايانه و محتوامحور سلطانپور مانعش ميشود. براي مثال آوانسيان از شيوه اجرايي در بيانگري خطر دهباشي در نمايش ميگويد و مليكيان درباره فرم روايي براي رسيدن به مطلوب؛ اما در همين حين بيضايي چيزي ميگويد كه سكوت سلطانپور را ميشكند. «تماشاچي با همه پرسوناژها پيش ميره؛ ولي آخر سر با نوكر تنها ميمونه، در همون حالتي قرار ميگيره كه اون قرار گرفته.»
سلطانپور چنين نگاهي را وحشتناك ميداند و بر اين باور است در اين حالت تماشاچي خود را در قامت نوكر ميبيند و از آنجا كه آگاهي فراتر نوكر... امر وحشتناكي است. سلطانپور بر اين تاكيد دارد كه نمايش نبايد مردم را با طبقه فرادست خود بياميزد؛ اما بيضايي ميگويد مردم هم انتخاب ميكنند و ميتوانند خود را به قدرت بفروشند. سلطانپور شرط عجيبي براي اين حرف مطرح ميكند «اينو ميپذيرم، در صورتي كه يك كلاه سر نوكر ميذاشتين و يك آرم بهش ميچسبوندين.» علت چنين حرفي آن است كه سلطانپور معتقد است بايد نشانگان عيني براي ايجاد تفاوت شخصيتها بهكار گرفته شود تا نقش واسطه معنايي را ايفا كند. بيضايي با اين نگرش مخالف است. او چنين نگاهي را قراردادي ميداند. شايد همان چيزي كه در ويديوي اخيرش به نوعي ديگر بيان ميكند. اينكه بخشي از نگاه چپگرايان براي مثال به مقولهاي به نام شاهنامه، نگاهي حزبي است. از همين رو او به سلطانپور هم ميگويد نويسنده شده است تا قراردادها را بشكند و در بند تعاريف ثابت نباشد.
گفتوگو وارد فاز دوم ميشود و نقد نمايش «ميراث» آغاز ميشود. باز هم سلطانپور قصد بررسي طبقاتي دارد و ميپرسد «آيا ميتونيم آدمهاي ميراث را تعميم طبقاتي بديم؟» و پاسخ بيضايي مثبت است. البته اين مثبت بودن تعميمپذير ميشود. بيضايي ميپذيرد در اين نمايش نگاه طبقاتي داشته است و هر شخصيت نمادي از يك طبقه اجتماعي است، هرچند او به جاي طبقه از واژه قشر استفاده ميكند. جايي سلطانپور هم ميگويد «پس اين يك نمايشنامه قشريه فقط.»
چه كسي ريشهها را مييابد؟
در گفتوگويي كه با صحبت آوانسيان قطع ميشود و خود شمايل ديالوگهاي پينگپنگي در يك نمايشنامه را دارد، سلطانپور و بيضايي از دو تعريف متفاوت درباره هنرمند سخن ميگويند. باور سلطانپور بر اين است هنرمند بايد در اثر هنرياش ريشهيابي كند؛ در مقابل بيضايي ميگويد «تماشاچي هست كه بايد بره ريشه رو پيدا كنه.» به عبارت ديگر سلطانپور معتقد است بايد در اثر هنري صراحت كلام وجود داشته باشد و مستقيم درباره مسائل گفت و بيضايي چنين نگاهي ندارد، شايد پيرو هم نگاه تمثيلي است كه ادبيات ايران بر پايه آن استوار است. سلطانپور در انتقاد از نگاه بيضايي ميگويد «در حقيقت شما كه سكه فرياد رو به مردم ميبخشين و سكه آگاهي رو از روشنفكر ميگيرين، چه چيزي رو در برابرش قرار ميدين؟ آيا اين يك مقدار حاتمبخشي به مردم نيس؟ و يك مقدار خست نسبت به روشنفكر؟»پاسخ بيضايي چنين است: «به عهده من نيست كه از مقابله مردم در آينده طرحي بريزم و اونو به عنوان واقعيت موجود نشون بدم. من با نشون دادن واقعيت موجود سعي ميكنم اين آگاهي رو در تماشاچي به وجود بيارم. به جاي اينكه طرح رو توي نمايشنامه بريزم، توي تالار ميريزم. از روشنفكر هم سكهاي گرفته نشده. كوچكآقا درست همونيه كه هست.»
حمله به روشنفكري
اگر در همين نقطه بايستيم و گذري به ويديوي 18 دقيقهاي بيضايي داشته باشيم، ميتوان نگاه انتقادي بيضايي به روشنفكري را دريافت. جايي كه او به جاي روشنفكر حتي از واژه منورالفكر استفاده ميكند، واژهاي كه در ميان سياستمداران محافظهكار رواج دارد. نوعي تحقير براي كساني كه آن سوي پل ايستادهاند. بيضايي در همين نشست ميگويد «قشر روشنفكر در ايران وجود نداره. قشري كه رسالت تاريخيش رو انجام داده باشه و بخواد انجام بده. اگر هم وجود داشته باشه چنان سهم ناچيزي داره كه تعيينكننده نيست.» در ويديو او به ماجراي ترور ميرزاده عشقي اشاره ميكند. شاعر و نمايشنامهنويس ايراني، در زمان صدارت رضا ميرپنج در بامداد دوازدهم تير ماه ۱۳۰۳ خورشيدي در خانه مسكونياش جنب دروازه دولت به دست دو نفر ترور ميشود. بيضايي در گفتههايش مدعي ميشود روشنفكران در آن روزگار يا سكوت ميكنند يا با ترور عشقي اعلام موافقت ميكنند. البته بيضايي در ويديو كمي از موضع جوانياش عقبنشيني كرده است. او از روشنفكران خاموش ياد ميكند؛ كساني كه هويت ايراني را در كتبي چون شاهنامه جستوجو كردند. در گفتوگو سلطانپور به بيضايي اعتراض ميكند و ميگويد «شما كه معتقديد تعيينكننده نيستين چرا داريد نمايشنامه مينويسين؟» و پاسخ چنين است «ما محدوديم؛ خلعسلاحيم؛ هنوز قشر نشديم. بيشتر روشنفكرها خودشون رو نماينده و زبان طبقه پايين ميدونن، بدون اينكه هيچ رابطهاي با اونا داشته باشن. پشت ميز تئوري ميبافن و به خودشون و ديگران دروغ ميگن.» اين جملات حالا آشناتر به نظر ميآيند. انگار با گذشته بيش از نيم قرن بيضايي از موضع جواني خويش عقبنشيني نكرده است. او هنوز مصر بر آن است كه روشنفكر در موقعيت كذب است و حتي فراتر از آن، در موقعيت حزب است. در همين وضعيت است كه سلطانپور ميگويد «خب ما هم اگر تعيينكننده نيستيم، جزو تعيينشوندهها كه هستيم، منتها تعيينشوندههايي كه مبارزه ميكنيم تعيينكننده باشيم.» اگر جمله «نبايد به قدرت اعتماد كرد» را به ياد آوريم، ميتوان اين بخش از گفتههاي بيضايي در ويديو را بهتر تفسير كنيم، جايي كه درباره هزاره مرگ فردوسي ميگويد: «روشنفكري دوران بيداري، به دست رضاشاه پهلوي هزاره فردوسي برپا كرد و روشنفكري چپ چون وظيفه حزبي با ناديده گرفتن جايگاه فردوسي و شاهنامه، ميان مردم كوي و گذر فردوسي شاهنامه را به دربار و شاه بست و به دنبال، مفاهيم چون اسطوره، زبان، مليت، ميهن يا وطن، نام ايران و همه را برخلاف پيشينه تاريخياش برساخته و جعل رضاشاه جلوه داد.» اين گفتهها همچنين بر اصرار بيضايي به يافتن زمينه تاريخي و تقابل اكنونمحوري سلطانپور صحه ميگذارد. با اين حال بيضايي، عبدالحسين نوشين و سياوش كسرايي و مهدي اخوان ثالث را از اين مقوله استثنا ميكند.
به پايان نزديك ميشويم؛ ميان سلطانپور و بيضايي جدالي صورت ميگيرد. سلطانپور در برابر اين حرف بيضايي كه «روشنفكرها همهشون به بازي موش و گربه مشغولن... رياكاري همينه... خيال ميكنن در خفا پرچم به دست گرفتن...»، ميگويد در مقام دفاع نيست و بيضايي ميگويد «من در مقام حملهام.» چيزي شبيه ويديوي تازهاش. «روشنفكراي ما روشنفكري رو در خدمت خودشون گرفتهان، نه طبقه پايين» و سلطانپور اين حرف را ميپذيرد. اين شايد يك نقطه پاياني باشد؛ اما دولتآبادي بعدها، جايي كه در كتاب «ديگران» عباس نعلبنديان ميگويد سلطانپور در سال ۱۳۴۸ به سركردگي گروهي به نمايش سلطان مار بهرام بيضايي در مشهد حمله كرد و آن را از صحنه فروكشيد، تنها دو سال پس از اين گفتوگو.