• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4827 -
  • ۱۳۹۹ دوشنبه ۸ دي

تو شكلِ نوشتن بودي

مهراوه فردوسي

يك
هفت سال پيش است. دفتر دستك‌هاي‌مان را گذاشته‌ايم روي ميز. منتظريم مثل باقي معلم‌ها بگويي و نت ‌برداريم. كم سن و ساليم. هنوز ياد نگرفته‌ايم حضور بعضي آدم‌ها، درجا آگاهي است. قدرنشناسيم بيشتر. بلد نيستي توي ذوق‌مان بزني. به شيوه خودت، يكجوري براي‌مان حرف مي‌زني كه تمام آن خزعبلات پسِ ذهن‌مان از عالم نويسندگي، خودشان بار و بنديل‌شان را برمي‌دارند و مي‌روند. با آن صداي جادويي پرحرارت و ظرافت انگار ازلي ‌ابدي‌ات در انتخاب كلمات. تو، توي كلاس نكته نمي‌گويي، عصاره يك عمر كشف و شهود و سر و كله زدنت با واژه‌ها را توي وجودمان مي‌ريزي. مي‌گويم مي‌ريزي، چون آن سيل عظيم دانايي، از سمت تو به همان اندازه پرشور و بي‌دريغ و از سوي ما همان‌قدر دست‌نيافتني و سحرآميز بود. ما مجبور بوديم گنجايش‌مان را بيشتر كنيم. كمند آدم‌هايي كه حرمت تازه‌كارها را نگه دارند. 
دو
ديرم شده؛ با آنكه از شوق كارگاه، خيلي زودتر از معمول راه افتاده‌ام، با عجله از بريدگي باريك خيابان وليعصر رد مي‌شوم و نرسيده به كوچه تورج، مي‌ايستم. تكيه داده‌اي به تكه سنگ برآمده سر كوچه و داري سيگار مي‌كشي. فرصت خوبي است براي كشفت. كسي كه قادر باشد توي آن مدت كم، چنان بينش عظيمي را به شاگردش هديه كند، گوشه زياد دارد براي كشف. آرام، به كندي و باوقار پك مي‌زني. بي‌عجله و با اشتياق نگاه مي‌كني دور و بر را. بعدها مي‌فهمم همان‌طور هم با زندگي تا مي‌كني. تمام كه مي‌شود مي‌پيچي توي كوچه. پشتت راه مي‌افتم. آرام راه مي‌روي. آرام راه مي‌روم. مي‌ايستي. مي‌ايستم. نمي‌گذارم ببيني‌ام. حضورت، ادبت، مردم‌واري‌ات، آنقدر بي‌مرز است كه شاگردت را معذب كند.
سه
يك وقتي همان اوايل، جرات كردم شماره‌ات را بگيرم. گلايه داشتم داستاني كه توي كارگاه نوشته‌ام اقبالي نداشته. با آنكه يادمان داده بودي، داستان‌هاي‌تان نك و نال نشوند، داشتم نك و نال مي‌كردم. از لحن صدات خجالت كشيدم. از سكوت و طمانينه‌ات. جواب مشخصي ندادي. به جاش برايم اين را تعريف كردي: «يك سالي داور يك جايي شدم به اشتباهي.
بعد از اعلام نتايج داشتم برمي‌گشتم هتل كه پسر جواني آمد جلوم. گفت پروژكتور آورده توي كافه دوستش و خواهش كرد فيلم كوتاهش را كه حذف شده بود از داوري، ببينم. رفتم. ديدم و برگشتم. همانجا به خودم قول دادم ديگر هيچ قضاوتي را به عهده نگيرم».
تو، نگهبانِ لبخندها و لذت‌ها و اميدها و فرصت‌ها بودي و قضاوت، با همه فوايدش، در خود چيزي داشت كه ويران مي‌كرد و تو؛ اهل خلق و ساختن بودي. تو ظرافت داشتي. 
چهار
برايش مي‌نويسم و پاك مي‌كنم. دلم مي‌خواهد زنگ بزنم احوالپرسي، حرمت نگه مي‌دارم. دوباره مي‌نويسم: «حال هامون را داريم كه فرمان را وسط جاده مي‌چرخاند: خدايا يه معجزه... براي ما هم يه معجزه بفرست... مث ابراهيم. شايد معجزه ما يه حركت كوچيك بيشتر نباشه. يه چرخش، يه جهش، يه اين‌طرفي، يه اونطرفي...». مي‌دانم زياد خوش نيست. اما چند دقيقه بعد جوابم را مي‌دهد. مي‌نويسد: «مشتاق ديدار در اولين فرصت». ما بايد بيشتر حرمت نگه مي‌داشتيم. ما قدرنشناسيم استاد. 
پنج
آدم بايد اقبال داشته باشد. شاگرد و همنشين آدمي مثل تو باشد. آدم بايد بيشتر اقبال داشته باشد كه در آغاز راه، كسي را ملاقات كند كه تا همان آخر حرمت نگه دارد و اين را به تو هم بياموزد. اينكه بياموزي از زمين و متعلقاتش فاصله بگيري، بياموزي آنچه زيباست لاجرم نوشتني نيست و بياموزي قبل از آنكه روي كاغذ بياوري، زندگي‌اش كني و... خب مگر قصه چيزي غير از اينهاست؟ من «راوي غيرقابل اعتماد»ي هستم از يك گوشه زندگي تو. به شاگرديم ببخش. 
شش
داري از خاطراتت تعريف مي‌كني. روبرويت نشسته‌ام و هنوز هم بعد اين همه وقت، معذبم. توي يك جمع كوچيكم. مثل هميشه كه قاطي حرف‌هات يك چيزهايي داري براي ياد دادن، مي‌گويي: «داستان نوشتن، مثل تراش دادن ني و سوراخ نكردن آن است».
بايد از خودت وام بگيرم: تو، به گواه همه شاگردهات، با شهادت همه دوستانت، درست همان‌طور زندگي كردي كه داستان نوشتي. مثل همين ني‌سازي كه مي‌تراشيد و سوراخ نمي‌كرد. تو، شكلِ نوشتن بودي. 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون