جهان پهلوان تختي
غلامرضا امامي
به روز واقعه تابوت ما ز سرو كنيد/ كه ميرويم به داغ بلندبالايي
«حافظ»
سالگشت پرواز غلامرضا تختي بار ديگر نام و ياد او را زنده ميدارد. در اين بچه خانيآباد چه بود كه او را نه تنها قهرمان تن كه پهلوان جان كرد؟ گويي در روزگار بيريشهها، ريشه خويش از ياد نبرد، به مردم خويش پشت نكرد. به دروغ و دغل نه گفت و به پاكي و آزادگي آري. بچه خانيآباد به پيكر، بالابلند بود، به سروي ميمانست، اما هيچ تندبادي آن پيكر را خم نكرد. اين اقبال را داشتم كه دوبار پورياي ولي زمانه، تختي را از نزديك ببينم و با او سخن گويم به نوجواني؛ روزي در تهران و روزي در مشهد... آنچه از پس نزديك به نيم قرن در خاطرم مانده است، ديدگان محجوب پرشرمش بود و لبخند مهرباني كه چهره را پر ميكرد. به آرامي سخن ميگفت اما به استواري. به راهش ايمان داشت و مردمش را دوست ميداشت. به كشتي قهرمان بود، به مردانگي پهلوان... مردم تهران از ياد نبردهاند كه در زلزله بويينزهرا به سال ۱۳۴۱ از راه آهن به راه افتاد. چادري به دست گرفت و از مردم ياري خواست. چادر به چهارراه وليعصر فعلي كه رسيد پر شده بود از پول و سكه و طلا. انگشتر مردان، دستبند و گوشواره زنان در آن فراوان بود و تختي ما، همه آنچه مردم به او داده بودند را به جبهه ملي بخشيد كه خانههايي و مدرسهاي در بويينزهرا بسازند كه ساختند. پيران ما به ياد دارند، به سال ۱۳۴۲ او را به استاديوم ورزشي براي ديدار مسابقه كشتي راه ندادند، همنام او غلامرضا پهلوي در سالن بود و اذن و اجازه نداده بود تختي در مجامع عمومي ظاهر شود. دوستانش از دري ديگر او را درون سالن فرستادند. مردمان كه او را ديدند، بانگ برآوردند: رستم ايران كيه، غلامرضا تختيه. آن غلامرضاي ديگر از در ديگر فرار را بر قرار ترجيح داد... در خاطره جمعي مردم ما، مردي ماند... مردي مرد.
مردم ما به ياد دارند كه به سال ۴۲ در زندان قزل قلعه رهبران جبهه ملي و مجاهد بزرگ حضرت آيتالله طالقاني محبوس بودند. روزي تختي با دسته گلي در دست به در زندان رفت. پاسبانان به زور در را بستند و به او رخصت ندادند كه به درون زندان به ديدار ياران دربند رود اما تختي با دستهاي تنومند و پيكر نيرومندش سينه ستبر كرد، در را گشود و به داخل محبس رفت و پيام پايداري خويش را به آنان اعلام داشت. تختي عيش به عسرت اما به عزت گذراند. در كشاكش زمانه، مرد بود... مرد ماند... در كشتي همچون پوريا به افسانهها به عياران و جوانمردان تاريخ پيوست. در نبردي با كشتيگيري روس هماورد شد. ميدانست كه زانوي چپ حريف آسيب ديده اما در تمامي لحظههاي نبرد مردانه با او رويارو شد و به پاي چپش دست نزد. وقتي نتيجه اعلام شد و او برنده و قهرمان شناخته شد، حريف بر چهرهاش بوسه زد و بر مردانگياش آفرين گفت. كارخانهاي از او خواسته بود كه تصويري از او بردارند با تيغي كه بر صورت بكشد و پولي فراوان بگيرد و آن تصوير به چاپ رسد. اما تختي ما كه بر تخت شرف ايستاده و به جيفه جهان، جان نيالوده بود، گفت نه. در سختترين روزها به جبهه ملي پيوست. در تاريكترين شبها مشعلي شد پرنور براي مردمش... تختي چون پورياي ولي به افسانهها پيوست، به اسطورهها. ۱۷ دي ۴۶ تهران ميگريست، ايران ميگريست... پيكر تختي به ديده و دل و دوش كشيده ميشد. در ابنبابويه تهران در كنار شمشيري بزرگ به خاك سپرده شد. مرگ او هم زندگيآفرين بود. انبوه مردمان بيعتشان را با او تجديد كردند. فرزند مردم در دل مردم براي هميشه مكاني بلند يافت.
در پايان دي روزي را به ياد ميآورم كه از پيچ شميران در خدمت پير پاكمان طالقاني بزرگ به مسجد فخرالدوله رفتيم براي سوگ تختي. مردمان كه او را ديدند، راه باز كردند و آن پير كه خود عزادار بود و به تعزيت و تسليت آمده بود بر در مسجد نشست و خود صاحب عزا شد. هنوز چهره گريان زندهياد مهندس حسيبي از رهبران جبهه ملي- كه جهان پهلوان با حضور در دفتر اسناد، يك روز پيش از خاموشياش او را وصي خويش كرده بود- و استادمان دكتر حميد عنايت را به ياد دارم كه به پهناي صورت اشك ميريختند. تختي سمبلي بود براي شرافت، نشانهاي از آزادگي، جهان پهلواني كه مادر ايران او را پرورد و به آيندگان سپرد... از او بياموزيم... بسيار بياموزيم، او كه ايستاد، سرو سبزي كه تندبادهاي خزان از پايش نينداخت. ايستاده بود... ايستاده ماند...
به سر بلندت اي سرو كه در شب سيه كن
نفس سپيده داند كه چه راست ايستادي