روز صد و يكم
شرمين نادري
آسمان شهر به سياهي شبهاي درياست و راه رفتن براي همه ممنوع است، اينها را ميدانم و هر چند دقيقه يك بار هم يكي از دوستان و خانواده پيام ميدهد به من و ميگويد راه نرو. بعد شهر ميشود شبيه كاسهاي از خاكستر كه گذاشته باشي توي سرما و فراموشش كرده باشي، مردم هم ميشوند شبيه پروانههاي بيدي كه روي پنجرهاي نشسته و سم دفع آفت خوردهاند. كسي راه نميرود و كسي هم اگر از خانه بيرون ميزند انگار كه پا توي دهان گرگ گذاشته است و كسي اگر يواشكي خودش را ميرساند به سر كوچه مثل من كمي ديوانه است. اين را با خودم ميگويم و دوروبرم را نگاه ميكنم، مردم از سر كار برگشتهاند، خسته و بينفس و تنها ميدوند سمت خانه و براي ديدن هم از پشت ماسكها صبر نميكنند. ميوهفروش سر كوچه اما نشسته دم در مغازه و به آدمها نگاه ميكند، رد كه ميشوم، ميگويد:«پرتقال بخر خانم و عناب، اين يكي داروي قلب است». ميگويم:«داروي قلب اين روزها فقط ماندن در خانه است و بيخبري از اخبار». آقاي ميوهفروش اما چيزي نميگويد، از توي جعبهاي چند دانه عناب ميريزد روي بشقابي و بشقاب را ميگيرد سمت من، ميگويم:«ممنون» كه ميگويد:«مادربزرگم ميگفت ميوهها را درختها براي نجات آدم درست ميكنند». ميگويم:«مادربزرگتان حق داشت اما اين روزها نجات هم گران است». بعد هم ميپرسم:«انار نداريد؟» كه ميخندد و بلند ميشود و دو تا دانه انار مياندازد توي كيسه، ميگويم:«كيسه پارچهاي دارم» كه بيهيچ حرفي كيسه را خالي ميكند و برميگردد و انارها را ميگذارد جلوي من و ميگويد:«انار هم تمام شد، زمستان هم رفت». ميگويم:«كاش ميرفت و انارها را توي كيسه پارچهايام مياندازم و عنابها را توي جيب ميريزم و از زير آسمان سياه به خانه ميدوم به اميد اينكه كمي فقط كمي بيشتر زنده بمانم». هواي عصر اما به سياهي شب يلداست و نوري اگر هست از چراغي است كه پروانههاي بيد اگر زنده مانده باشند به اميدش به پنجرههاي شهر چسبيدهاند.