سرب
سروش صحت
عقب تاكسي نشسته بودم سرم را به شيشه تكيه داده بودم. فكرهايي كه توي سرم بود آنقدر درهم و برهم بود كه انگار هيچ فكري توي سرم نبود. هوا آلوده بود. از آلوده هم آلودهتر. انگار به جاي اكسيژن فقط سرب توي هوا بود و تاكسي هم تكان نميخورد. ماشينها پشت سر هم صف كشيده بودند و هيچكدام از جايشان تكان نميخوردند نه خوشحال بودم، نه ناراحت، نه عجله داشتم، نه حوصلهام سر رفته بود، نه هيجان داشتم. يك تكه گوشت بودم كه عقب تاكسي افتاده بود و هيچ حسي نداشت و به هيچ جا نگاه نميكرد و هيچ فكري در سر نداشت. خانمي كه كنار خيابان ايستاده بود دستي تكان داد و جلوي تاكسي نشست. بلافاصله شناختمش. اين زن ميانسال اولين عشق زندگي من بود.
وقتي هفده ساله بودم عاشقش شدم، چه شبها و روزها كه بيتابانه به او فكر ميكردم. چقدر سر كوچه ميايستادم تا بيايد و رد شود، چقدر قلبم تندتر ميزد. چقدر عرق ميكردم، چقدر بيخوابي كشيدم، چقدر از مدرسه ميدويدم كه موقع رد شدنش سر كوچه باشم و هيچوقت نتوانستم چيزي به او بگويم. زبانم بند ميآمد. حالا چهل سال گذشته بود ،چهل سال. زن ميانسالي كه روي صندلي جلو تاكسي نشسته بود، خودش بود. به چروكهاي گوشه چشمش نگاه كردم. خواستم سلام كنم، اما صدايي از گلويم درنميآمد. من تكه گوشتي بودم كه عقب تاكسي افتاده بود و به چروكهاي صورت عشق قديمياش، بعد از چهل سال نگاه ميكرد و به جاي اكسيژن فقط سرب توي هوا بود.