شب زندگي
جمال ميرصادقي
روز رفته بود و هوا داشت تاريك ميشد. باران به شيشه ميزد. به قاب عكس روي ديوار نگاه كرد، زن به او لبخند ميزد. فيلمي را كه تماشا ميكرد نيمه گذاشت و تلويزيون را خاموش كرد.
حالي به او دست داده بود؛ حالي كه مدتها به سراغش نيامده بود.
روزش مثل همه روزها گذشته بود، كارهايي كرده بود كه بايد ميكرد و به جاهايي رفته بود كه بايد ميرفت، آدمهايي را ديده بود كه بايد ميديد، شب زندگياش شروع شده بود.
بلند شد و پنجره را باز كرد، كوچه خلوت، چراغها خاموش. باران ميباريد و زمزمهاش توي كوچه پيچيده بود.
صندلي را گذاشت جلو پنجره، نشست. تصوير زن به شيشه افتاده بود، باران ميزد به شيشه.
باران ميريخت توي صورت او.
ماشيني گذشت، آواز زني آمد و رفت. از خيابان گذشتند و توي كوچه رفتند. باران ميباريد و آواز درختها بلند شده بود.
«چه باروني.»
«بدو بريم زير اون درخت، بدو...»
باران ميريخت روي صورت او و ميدويد پايين.
«چه باروني.»
«خيس شدي.»
«چه باروني، چه باروني.»
«خيس شدي ديوونه.»
غنچه سرخ لبهاي او، موهاي آبشار او، باران ميباريد.
شب زندگياش، آينه شده بود.