پياده و سواره
محمد خيرآبادي
۱- هممسير بوديم در يك صبح سرد زمستاني. من پشت فرمان بودم، با عينك آفتابي، سري افراشته رو به جلو، در معرض گرماي مطبوع بخاري و موسيقي ملايم در حال پخش. او ايستاده بود در انتهاي راهروي اتوبوسي شلوغ، شال گردن قرمز پيچيده به دور صورت، تنه به تنه ديگران و آويزان از ميلههاي خاكستري رنگ. از چهارراه اول گذشتيم. مثل برق و باد از او جلو زدم. گرد و خاكي بلند كردم كه نگو و نپرس. اتوبوس را در آينه ديدم ريز و كوچك، حقير و ترحمبرانگيز. پشت چراغ قرمز دوم اتوبوس نرمنرم رسيد و كنارم قرار گرفت. من خودم را بيتفاوت نشان ميدادم اما او انگار از پشت پنجرههاي پهن اتوبوس به من خيره شده بود. صداي فسفس اتوبوس ميآمد. چراغ سبز شد. پايم را باز گذاشتم روي گاز تا چهارراه بعد. او بايد در ايستگاه آن طرف چهارراه پياده ميشد و شد. من هم يك جاي تنگ و باريك براي پارك كردن همان حوالي به چشمم خورد، اما ماشينها پشت سرم آنقدر بوق اعتراض نواختند كه نتوانستم ماشين را با حوصله و دقت در آن، جا كنم. دو بار تلاش كردم و نشد. كمي جلوتر، يكي زودتر از من رسيد و جاي پارك مناسبي را قاپيد. چند بار خيابانهاي اطراف شركت را دور زدم و كلافه و عصبي، ته يك كوچه بنبست گير كردم. او و ساير همكارانم احتمالا صبحانهشان را خورده و پشت سيستمهايشان قرار گرفته بودند. اما من هنوز اندر خم نداشته اين كوچه بنبست بودم. بالاخره معجزه رخ داد و صداي استارت يكي از ماشينها بلند شد. من سريع جايش را پر كردم، كيفم را برداشتم و دويدم. حاصل كار ۴۰ دقيقه تاخير بود و رمقي كه ديگر براي ادامه كار در من باقي نمانده بود. من سواره بودم و او پياده. همه راهها بسته بودند و گرهها كور. احساس ميكردم موافقت رييس با درخواست وام، براي حل مشكلاتم كافي است. يكي از روزها با هماهنگي قبلي وارد اتاق رييس شدم، برگه درخواستم را تحويل دادم و نشستم به انتظار تا متن درخواست به رويت برسد. به چند سوال تكراري و هميشگي جواب دادم. پرسيد وام را براي چه كاري ميخواهم؟ رييس را محرم فرض كردم و گفتم آنچه نبايد ميگفتم. مشكلاتم را شرح دادم و درخواست كردم در اين شرايط سخت مساعدتي كند. رييس ساكت بود و به دقت گوش ميداد. حرفم كه تمام شد رفت بالاي منبر. گفت كه در جواني چه سختيها كشيده و چه خون جگرها خورده. گفت كه اين شركت را از چه گردنههايي عبور داده و چه شريكهاي نيمهراهي داشته. گفت وقتي در سن و سال من بوده شب و روز كار ميكرده و تجربه مياندوخته. گفت كه دنبال يك شبه ره صد ساله رفتن نبايد بود. رييس نه موافقتي كرد و نه مخالفتي اما از داستانهايي كه تعريف ميكرد من به جواب درخواستم رسيدم. البته سوال ديگري هم داشتم كه نپرسيده از اتاق بيرون آمدم. مگر همه سوارهها يك روزي پياده نبودند؟ پس چرا سواره از پياده خبر ندارد؟