كتابخانه عمومي
جواد ماهر
رفتم كتابخانه عمومي. ساعت هشت و ربع صبح بود. در، نيمه باز بود. دوستم كه مسوول كتابخانه است، پشت ميز امانت بود. بين ما يك اطلاعيه به شيشه سكوريت چسبيده بود. صورتم را پشت اطلاعيه قايم كردم ولي مرا شناخت. با ذوق گفت:«بيا تو، آقاي ماهر.» پرسيدم:«از كجا شناختي؟» گفت:«چون فقط تو اين موقع به ما سر ميزني.» با هم احوالپرسي كرديم. كسي توي كتابخانه نبود. توي كتابخانهاي كه با پروتكل و محدوديت، نيمه باز است. رفتيم توي سالن مطالعه با فاصله نشستيم و يك دلِ سير با هم حرف زديم. سرِ حال آمدم. بعد به من مجله داد. «سپيده دانايي» و «سه نقطه». تا دم در آمد و صندوق ماشينش را باز كرد. صندوق پر از مجله بود. مجلههاي جورواجور؛ مجلههاي رنگارنگ.گفت:«اينها را بين مردم شهر توزيع ميكنم.» ميدهد به مغازهها، تعميرگاهها، آرايشگاهها. مردم، كتابخانه نيايند، او ميرود سراغشان. از صندوق هم چند مجله برداشتم. «بخارا» و «قنادباشي» و چند مجله ديگر. من اين مجلهها را به دانشآموزها ميدهم. به معلمها، به همسايهها، به اهل خانه و فاميل. خودم ميخوانم. ميگذارم صندوق عقب؛ توي يك زنبيل. هر كس سرش را توي صندوق كند و چيزي بپسندد ميتواند بردارد. سرِ آخر با يك بغل مجله از دوست كتابدارم خداحافظي كردم. اما او رهايم نكرد. كتابخانه را سپرد به دو جواني كه تازه از راه رسيدند و توي سالن مطالعه نشستند و مرا رساند تا دم در مدرسه.