مهاجرت مغزها و دستها
امير صدري
هفت نفر بودند، هفت نفر از يك خانواده، دو نفر متخصص و پنج نفر فوق تخصص، يكي اما آمده بود درخواست گواهي بدهد، در لابهلاي حرفهايش گفت كل خانواده تصميم گرفتهاند بروند، ناراحت بود. ميگفت: «دلم نميخواهد بروم، سنم هم گذشته از اينكه بخواهم بروم و از صفر شروع كنم، اما سختيها باعث شد بالاخره تصميم بگيرم بروم، خسته شدم، همه اعضاي خانواده در چند ماه اخير همين حالت را پيدا كردهاند و همين شده كه هفت نفري همراه بچهها اقدام كردهايم، سه تايمان براي يك كشور و چهارتاي ديگر هم كشور ديگر...».
اينها؛ هر هفت نفر، ميانسال بودند و خب تا تخصص و فوق تخصص بگيري و تمام طرح و تعهد خدمت لازم را هم بگذراني ميانسال ميشوي. اما دو نفر بعدي كه زوج جوان بودند، بلافاصله پس از فارغالتحصيلي رفته بودند طرح مناطق محروم در نقطهاي دورافتاده و از همان زمان كارهاي مهاجرت را شروع كرده بودند، ميگفتند ميروند تا تخصص بگيرند و برگردند، اما خب وقتي بروند و آنجا ريشه كنند، برگشت سخت است، مثل همين رفتن كه سخت است، خيلي سخت است اما بالاخره بعضيها ميكنند و ميروند.
در همه جاي جهان ميتواني پزشكان ايراني پيدا كني، محال است در مجمع يا كنگرهاي بينالمللي چند پزشك ايراني ساكن آن سوي مرزها را در كنار پزشكان ايران نبيني كه دلشان براي سرزمين مادري لك زده و با خوش وبش با مسافران سرزمين مادري سعي ميكنند غم غربت را كم كنند. اين روند مهاجرت هميشه بوده، از سالهاي دور تا امروز، اصلا قصه تازهاي نيست، اما گاه حس ميكني شتاب گرفته و آن وقت ميبيني كه داستان چقدر تلخ است و اين سرمايهها كه ميروند چقدر حيف هستند. حيف است كه اين مردان و زنان پس از سالها آموختن و فراگيري و تجربه كردن و در اوج تجربه و مهارت ميروند.
كانادا و آلمان و امريكا مقاصد معمول مهاجران جامعه پزشكي بودند كه مراحل سخت و طولاني و پرهزينهاي را براي قرار گرفتن در سيستمهاي درماني و آموزشي آنها متحمل ميشوند، اما اين اواخر پيكان مهاجرتها اهداف بسيار متنوعي پيدا كرده است. آلمان و استراليا در دوران كرونا انگار شرايط را تسهيل كردهاند و دانمارك هم به شدت پزشكان ايراني را جلب ميكند و حالا انگار تمام كشورهاي حاشيه خليج فارس (و نه فقط يك كشور) پزشكان ايراني بيشتري را جذب ميكنند.
انگار همهگيري كرونا تاكيد مجددي شده بر اهميت سيستمهاي درماني و بهداشتي و حالا داشتن نيروهاي كارآزموده و باتجربه اولويتي براي بسياري از كشورها شده است، اما آنچه حس ميكنيم اين است كه شايد اين روزها قدر اين ثروت بيبديل خودمان را به خوبي نميدانيم و براي پاسداشت آنها همه هم و غممان را صرف نميكنيم.
شايد اگر در دوران دستياري تخصص دقت كنيم و ميزان دريافتي و امكانات در اختيار دستياران را در اين دوره مشابه ساير كشورهاي جهان بكنيم، شايد اگر موانع و مشكلات متعدد پيش پاي پزشكان جوان را برداريم، شايد اگر به آناني كه در مناطق دورافتاده و محروم خدمت ميكنند امكانات بيشتري بدهيم، شايد اگر به حرفهاي پزشكان گوش دهيم و به هر خواستهاي انگ زيادهخواهي نزنيم و سعي كنيم براي ماندگار كردنشان به شيوه مثبت (و نه وضع قوانين محدودكننده و اجباري و التزامي) عمل كنيم، بهترين و بزرگترين صرفهجويي تاريخ كشورمان را رقم بزنيم.
باور كنيد راهحل مشكل افزايش ظرفيت رشتههاي پزشكي نيست، كافي است تلاش كنيم همانهايي كه داريم را حفظ كنيم. تكتك اين پزشكان عمومي، متخصصان و فوقتخصصها كه مهاجرت ميكنند، مصداق ثروت ملي هستند كه ناگاه از دست ميروند، اين فقط مهاجرت مغزها نيست، مهاجرت مغزها و دستان كارآزمودهاي است كه ميتوانند دهها و شايد صدها هزار اقدام نجاتبخش انسانها را ممكن كنند. اين هم يادمان باشد كه تمام آنها كه مهاجرت ميكنند پيش از اين اقدام بايد كليه خدمات و تعهدات قانوني خود را- حداقل بيش از نيمي از زمان تحصيل خود – انجام دهند و در نتيجه آناني كه اين مهاجران را به سربازان فراري تشبيه ميكنند، از اساس نميدانند درباره كي و چي صحبت ميكنند.
من دردم ميآيد، چون كشورم را، اين خاك و مردمش و آيين و شريعتشان را دوست دارم، دردم ميآيد چون هركدام آنها را كه در حال مهاجرت ميبينم، ميفهمم كه به اندازه من، همه اينها را دوست دارند.
دردم ميآيد كه كشورم از منابع ثروتي بيبديل كه براي به بارنشستن هركدام آنها هزينههاي كلان شده است، محروم شود.